#اجبار_اختیاری_اختیار_اجباری__پارت_3


حرفمو قطع کرد و گفت:

-آروم باش باهات حرف دارم.

با اخم نشستم جلوش که ادامه داد:

-مردمن،حق انتخاب دارن،اونا هم از این وضعیت خسته شدن؛بچه هاشون عاشق هم می شن اما بخاطر پرچینا از هم دور می مونن. می دونی چند نفر از این ده رفتن چند نفر خودشونو از دره پرت کردن؟ما باید سر و سامون بدیم به این وضعیت.آره پرهام خان بد اخلاقه،شما به هم هیچ حسی ندارین،یه پسر 5 ساله داره؛ همه اینا درست!منم واس تو آرزوهایی داشتم،نمی خوام بدو ورودت به یه خونه مادری کنی؛اما بذار حرفامو بزنم بعد تصمیم بگیر.جون من فدای یه تار موت!

نفس عمیقی کشید و گفت:

-من پسری ندارم،تو تنها دخترمی،تاج سرمی!مردم به شوهر آینده تو چشم دوختن؛کسی که قراره خان این ده بشه.پس باید لیاقت داشته باشه تجربه داشته باشه.بذار رک بهت بگم اگه جوابت مثبت باشه،رو جفت چشام جا داری این دوتا ده یکی می شن پرچینا برداشته می شه و من و پرهام خان باهم اینجا رو زیر نظر می گیریم؛اگه جوابت منفی باشه بازم رو چشام جا داری،می فرستمت بری،زمینا رو میزنم به نام پرهام خان و خودمو می سپرم دست این مردم.هر چه بادا باد!اما من فقط دلم می خواد تو از زندگیت راضی باشی.

نفسم بند بند شد. نمی دونم کی به گریه افتادم! فکر اینکه یه خراش رو تن بابا بیفته داغونم می کرد، چه برسه به...با حالت زاری گفتم:

- بابا...

نگاه اطمینان بخشی بهم و کرد و گفت:

-من پام لب گوره، دیگه طبیعی برم یا اینجوری که فرقی نداره تو جوونی باید زندگی کنی!

از این حرفش دلم ریش شد باید فکر می کردم باید تصمیم می گرفتم.آروم پرسیدم:

_تا کی وقت دارم فکر کنم؟

romangram.com | @romangram_com