#اجبار_اختیاری_اختیار_اجباری__پارت_4


با لبخند نگاهی بهم کرد و گفت:

- تا هفته دیگه؛بستگی به فکر کردن تو داره.

می خواستم بلند شم که دستمو گرفت و با اطمینان گفت:

-به تو و نظرت اعتماد دارم و بِدون،هر نظری که داشته باشی، خودم مثل کوه پشتتم.با آرامش فکر کن و مثل همیشه درست فکر کن!

لبخندی زدم و دستشو بوسیدم .خواستم برم بیرون که یهو یه چیزی یادم اومد، سریع برگشتم و گفتم:

_ بابا؟حسام...

حرفمو قطع کرد و در حالی که سرشو با خنده تکون می داد گفت:

- جون به جونتون کنن دست از سر هم برنمی دارین.حسام خبر داره بابا جان،داره راه میافته بیاد،گفت فردا غروب می رسه ؛دیگه راست و دروغشم که خودت حسامو می شناسی!

بابا یه جوری حرف می زد انگار هیچی نشده ،با لبخند کم جونی گفتم:

- انقدر این حسام دروغگوئه!

و از اتاق اومدم بیرون.چند تا نفس عمیق کشیدم که آروم شم،واقعا نیاز داشتم به هوا به اکسیژن.نگاهی به ساعت انداختم، دقیقا دو و سی سه دقیقه ی بامداد؛چقدر شیک!بابا واسه اینکه مامان نباشه که احساسی بشه، این موقع شب تصمیم گرفته بود حرف بزنه. لبخندی زدم؛با اینکه مامان رعیت بود و اون ارباب ولی همیشه هواشو داشت هیچوقت نمی ذاشت اشک به چشاش بیاد.اگه می فهمید ماجرا از چه قراره حتما سکته می کرد.با یاد مامان آه سردی کشیدم،خوش به حالش بابا با عشق رفت سراغش اما این ازدواج...با نگاه دوباره به ساعت سرمو به شدت تکون دادم و زمزمه وار گفتم:

- نیاز؟لطفا آروم باش! الان وقت فکر کردن نیست، الان نه!

romangram.com | @romangram_com