#اجبار_اختیاری_اختیار_اجباری__پارت_2


با مکث کوتاهی ادامه داد:

- تو دختر عاقلی هستی؛همیشه و همه جا اینو گفتم و میگم.من انتخاب رو به تو می سپرم و اختیار همه چی دست خودته؛درس ودانشگاهم نمونش!پرهام خان مرد بدی نیست،درسته یه کم عصبی مزاجه اما فکر نمی کنم از تو بدش بیاد یا حالا هرچی؛اما به هرحال تو الان خواستگاری شدی از من توسط اون و مردمش!

با بهت گفتم:مردمش؟!

چشم غره ای نثار روح پر فتوحم کردم و گفت:

- این صد بار،وسط حرفم نپر!خب چی می گفتم؟

کمی فکر کرد و گفت:

_آهان اره مردمش؛و البته مردم ما!مردم دوتا ده یه جلسه باهم داشتن و نماینده ای فرستادن که بگه این دوتا روستا باید یکی بشن،یا این وسط یکی از اربابا باید خودشو قربانی کنه یا بچه ی دو ارباب بزرگ باهم ازدواج کنن.اول پرهام خان مخالفت کرد و طبق معمول با عصبانیت خواست درستش کنه اما...

وقتی حرفشو نصفه گذاشت سریع گفتم: اما چی؟

نگاهم کرد و با دلخوری گفت:

-اما اونا گفتن یا اینکارو می کنین یا از دو خانواده قربانی می دین از سمت اونا پسرش پویان از سمت ما هم... من!

با این حرفش دیگه شوکه بودن که سهله ،برق بی نهایت وات بهم وارد شد.

-چی می گی بابا؟ این چه جور مردمین که به خودشون اجازه دادن همچین حرفی بزنن؟شما اربابین یا اونا؟تهدید جون بابای منو می کنن؟ای...

romangram.com | @romangram_com