#اجبار_اختیاری_اختیار_اجباری__پارت_18


آروم رفتم وکنار حسام نشستم.تو عمل انجام شده قرار دادنش خیلی باحال بود.فکر می کردم الان ازم فاصله بگیره اما خودشو چسبوند بهم و زیر گوشم گفت:

-انگار داداشمون غیرتیه.می خوام یکم با غیرتش بازی کنم.

با چشم غره ای که بهش رفتم پوزخندی زد و مثل قبل در گوشم گفت:

-بیخیال بازی،لباس جالبی پوشیدی!همه اخمشون با دیدن لباست رفت توهم.مرسی انتخاب!

با تعجب گفتم:

-مگه چشه؟

آروم و بیخیال گفت:

-مناسب یه دختر نیست تو مراسم تقریبا خواستگاریش لباس کوتاه با آستینای بالا زده و شلوار تنگ بپوشه؛درضمن کلاه قشنگی سرته،امیدوارم کلاه قشنگی سرت نذارن!

تازه فهمیدم چی گفت داشتم خودمو لعن و نفرین می کردم بخاطر این لباسا که با حرف اون خانوم پیر آب شدم رفتم تو زمین.

-فکر می کردم انقدر تربیت بهادرخان درست باشه که دخترش احترام جمع رو نگه داره؛اون از طرز لباس،اینم از طرز برخورد!در گوشی هاتون تموم نشد؟

به حسام نگاه کردم.لبخند پیروزمندانه ای روی لبش بود.ای نامرد همش نقش بود؟ سرمو پایین انداختم و از حسام فاصله گرفتم.بدجور خورده بود تو پرم.

بابا میانجی گری کرد وگفت:

romangram.com | @romangram_com