#اجبار_اختیاری_اختیار_اجباری__پارت_16
و با قدمای بلند رفتم سمت در و هنوز صدای حسام می اومد که میگفت:
-تو غلط می کنی!
*****
سه روز از اون اتفاق گذشت؛با کم محلی های حسام و سکوت مامان!بابا همش بهم لبخند می زد.تنها کسی که بهم اعتماد داشت.دیروز از طرف پرهام خان زنگ زدن و جواب رو خواستن که بابا بهشون گفت مثبته.
تو اتاقم خواب بودم که با احساس خیسی ،سریع از خواب پریدم.به خودم که اومدم دیدم حسام با عصبانیت بالا سرم وایساده و پارچ آب هم دستشه.عصبیگفتم:
-مگه مرض داری؟مثل آدم بیدارم کن دیگه.
-آدمی نمی بینم که باهاش مثل آدم رفتار کنم.
از حرفش هم ناراحت شدم هم بهم برخورد.داشت از اتاق میرفت بیرون که گفت:
-دلم نمی خواد باهات حرف بزنم اما لازم به گفتنه شوهر آیندت با فامیلاش پایینن تحفه آوردن برات تحفه!
"شوهر آیندت" رو چنان با حرص گفت که ابروهام رفت تو موهام.این چش شده؟حسام پسر خالمه از بچگی با هم بزرگ شدیم مثل خواهر وبرادر،همیشه هم هوای همدیگه رو داشتیم اما الان...می دونم حسام بخاطر خودم نگرانه،بهش حق میدم اما نه دیگه این بی محلی سه روزه؛زیادی کشش میده!
محکم زدم رو پیشونیم که یه عالمه آب پاشید.
-اه حالم بد شد.دستت بشکنه حسام!
romangram.com | @romangram_com