#اجبار_اختیاری_اختیار_اجباری__پارت_11
از این حرف بابا خندم گرفت؛اونم میدونست من شب زندارم وروز مرده دار!
با خنده رخش خوشگلمو بردم تو اسطبل؛یه اسب یه دست قهوه ای، پسر بود واس همین بهش می گفتم رخش!
-من رفتنی شم تو رو هم ببرم؟
-...
-تو اصن نمی خوای زن بگیری؟ بس نیست مجردی؟
-...
-ها؟ آره مجردی خوبه اما داری پیر می شی عزیزم . انقد مادرو حرص نده ،زن بگیر دیگه.
-...
-حالا دیگه جواب مادرتو نمی دی؟ مث اسب وایساده نگام می کنه!
بیچاره رخش فقط آروم نگام می کرد که یهو سرشو انداخت پایین و پای جلوشو در واقع دستشو رو زمین کشید ،مثل کسایی که خجالت می کشن.بلند خندیدم و گفتم:
-آی مادر قربون شرم و حیا و نجابتت!گل پسرم اصالت از سر و روش می باره!
با خنده دستی براش تکون دادم و از اسطبل زدم بیرون،که چشمم خورد به شیر آب گوشه حیاط ؛رفتم سمتش و کلاهمو در آوردم .شیر آب رو باز کردم و سرمو بردم زیرش .وای آبِ سرد خون رو تو رگام منجمد می کرد؛عاشقشم!
romangram.com | @romangram_com