#اعدام_یا_انتقام
#اعدام_یا_انتقام_پارت_9
با اخم نگاهم کردو گفت:
- من که از این رفع ها نخواستم، اون ها به جای خودش، الان خستگیم جور دیگه ای رفع میشه!
ابرو هامو بالا انداختمو گفتم:
- چجوری مثلا؟
نیم خیز شدو دستاشو به دو طرف شونه ام گرفتو منو روی تخت خوابوند و گفت:
- الان میفهمی!
منظورشو فهمیدم، با دستم کمی به سینه اش فشار آوردمو گفتم:
- برو عقب، غذام رو گازه میسوزه!
- فدای سرت، غذای من مهم تره!
- غذا؟
- غذای روحم!
به چشم های خمارش نگاه کردم که فاصله اش باهام کم و کمتر میشد!
روز ها به خوشی در گذر بود!
میگن عمر خوشی کوتاهه!
خیلی زود شش ماه از ازدواجمون گذشت!
شش ماه که انگار برامون همین دیروز بود خوش حال از این بودیم که با هم نامزد کردیمو قراره به زودی مال هم بشیم
امروز قراره بریم ویلای یکی از دوستهای سهیل
آخه برای دوست دخترش تولد گرفته!
یه پیراهن سبز پوشیدم که یه کت کوتاه با آستین های خیلی کوتاه روش میخوره
آرایشم کم کردم
آخه خیلی از دوستهای سهیل خوشم نمیاد
اگه اصرار های سهیل نبود اصلا نمیرفتم
سهیل یه پیراهن سفید با شلوار مشکی پوشید با یه کروات مشکی!
موهاشم بالا زدو یه دوش هم با ادکلنش گرفت!
هر دو دوشا دوش هم از خونه بیرون رفتیمو سوار ماشین شدیم!
ویلا تو کرج بود!
الان ساعت پنجه، تا برسیم فکر کنم شش بشه!
دوستش گفته پنج شروع میشه و همه باید زود بیان!
ولی دلم نمیخواست اولین نفر اونجا باشیم!
حدود یه ساعت بعد رسیدیم
حیاط ویلا رو هم صندلی چیده بودن، ولی راهنمایی مون کردن که به سالن بریم، ما هم رفتیم!
صدای موزیکی که پخش میشد کر کننده بود!
romangram.com | @romangraam