#اعدام_یا_انتقام
#اعدام_یا_انتقام_پارت_75

حرف علی دوتا نمیشه!
- امیدوارم!
دلم نمیخواد فکر کنی بی کسمو بخوای ضعیف کشی کنی!
- به شرفم قسم، آدمی نیستم که گناه یکی دیگه رو پای یکی دیگه بنویسم!
قول میدم!
فقط ...
- فقط؟
- دست رو غیرتم نذار که هرچی قولو قراره فراموش میکنم!
سرمو به علامت مثبت تکون دادمو پشتمو بهش کردمو گفتم:
- صبحونه آماده ست!
- بعداز کلی وقت، امروز خونه مون مثل سابق شده!
بهش نگاه کردم
معنی حرفشو میفهمیدم، ولی دلم نمیخواست که منو به جای مریم ببینه!
با نگاه بهش بازم دلم براش سوخت!
نمیدونم چشمای غمگینش چی داشت که منو وادار به سکوت میکرد!
بهاری که تا از کسی انتقام کارشو نمیگرفتو حالشو جا نمیورد، حالا با دیدن چشم معصوم و مظلومانه ی مردی کوتاه اومده بود!
شاید مسخره باشه!
این مرد تاوان سر به هوایی سهیلو از من گرفته بود..
از منو زندگیم!
هرچند که بدون سهیل زندگی برام با قبر هیچ فرقی نداشت!
پس باید ممنونش باشم که فرصت زندگی به سهیلو داد!
حالا چه با من، چه بدون من!
تا شب اتفاق خاصی نیوفتاد
منم خودمو با عسل مشغول کردم
جدای از همه چی وقتی با عسلم ذهنم از هر چیزی خالی میشه
خیلی شیرینو دوست داشتنیه
حقا که اسمش برازنده اشه!
انقدر با نمکه که نفهمیدم چطووری شب شد
بعد از شام، عسلو که رو پاهام نشسته بودو همه ی دست و صورت شو ماستی کرده بودو برداشتمو بردم دستو صورت شو شستم، بعدم با حوله ی نرم صورتی رنگش، خشکش کردم
تو بغلم گرفتمش و راه رفتم تا بخوابه!
حداقل خوبی سن عسل اینه که احتیاج نیست فقط و یا بیشتر شیر بخوره
غذای سفره رو هم میتونه بخوره
آروم آروم پشتشو نوازش کردمو براش لا لا یی خوندم تا خوابش برد
بدون هیچ صدایی بردمش به اتاق علی و وسط تخت خوابوندمش
دور تختم بالش چیدم که نیوفته!
نرم و آهسته صورتشو بوسیدمو از کنارش که به پهلو روی تخت جا گرفته بودم، بلند شدم
خدایی خیلی دوسش داشتم
با لبخند نگاهمو ازش گرفتمو به سمت در اتاق چرخیدم
ولی در کمال تعجب دیدم علی کنار در، دست به سینه ایستاده
با دیدنش اخمی روی پیشونیم نشست
خواستم بی توجه بهش از کنارش رد شمو برم که ساعدمو گرفتو گفت:
- کجا میری؟
- کار دارم
میخوام میزو جمع کنم
- احتیاجی نیست
هم میزو جمع کردم، هم ظرفارو شستم
ابرو هامو بالا انداختمو با لحنی که شبیه مسخره کردن بود گفتم:
- باریکلا!
شما چرا زحمت کشیدید؟
مگه بهار برای همین کارا اینجا نیست؟!
اخمی کردو دستمو بیشتر فشار دادو گفت:
- خودتم میدونی که برای این نیستی!
تو فقط برای نگهداری عسل اینجایی، نه چیز دیگه!
دستمو با حرص از تو دستش بیرون کشیدمو غریدم
- دستمو شکوندی!
لازم نیست وظیفه امو بگی!
از دیروز تا حالا همه ی کارای خونه با من بوده
در واقع کلفتتون شدمو خبر ندارم
با چهره ی دلگیری نگاهم کردو گفت:
- فکر کردم خودت دوست داری تو خونه سر گرم باشی تا حوصله ات سر نره!
وگرنه احتیاجی نیست تو کارارو کنی
خودم از پسش بر میام!
- نه!
ناراحت نمیشم از کار

romangram.com | @romangraam