#اعدام_یا_انتقام
#اعدام_یا_انتقام_پارت_74
جدایی از اون، خیلی دوستش داشتم!
عاشقش شده بودم!
از بس که شیرینو خواستنی بود
علی رو بگو!
مردک پررو!
دیروز وقتی دیدم تنهایی باید از عسل مواظبت کنه و به کارهای خونه و بیرون هم برسه، دلم براش سوخت!
ولی با کارها و حرفهای دیشبش!
قبر خودشو کند!
دارم براش!
حالشو میگیرم!
میدونم چکارش کنم!
به من میگن بهار!
هرکس با من در افتاد ور افتاد!
بهار جنگجو!
چه دل خجسته ای دارم من!
بازم تک خنده ی بلندی کردم که صدایی از پشتم گفت:
- خود درگیری داری؟
با ترس برگشتمو علی رو با چشم های خوابالو دیدم که نزدیک به من ایستاده!
پوزخندی بهش زدمو رومو ازش گرفتم
بهم نزدیک شد
از صدای قدمو نفسش میفهمیدم که نزدیکمه!
خیلی نزدیک!
- بهار!
بهار!
جوابی بهش ندادم
دستش روی شونه ام نشستو منو به طرف خودش برگردوند!
- با تو هستم!
با تشر گفتم:
- خب؟
فرمایش؟
- این چه طرز صحبته؟
- چیه؟
خوشت نمیاد مثل خودت باهات حرف بزنم؟
- من با تو اینجوری حرف نزدم!
- آهان!
بد تر از این حرف زدی!
- بابت دیشب معذرت میخوام!
دست خودم نبود
بعضی وقتها اختیار زبونم دست خودم نیست!
پوزخند صدا داری زدمو گفتم:
- چه جالب
مثل من!
- کشش نده!
عذر خواهی کردم ..
از امشبم جای من بخواب!
- جات ارزونیه خودت!
سفت بچسب بهش که فرار نکنه!
- چرا بچه بازی در میاری؟
باور کن من بی مریم خواب بهم زهر شده، دیگه بدون خوابیدن سر جای اونو بو نکردن بالشش که بدترم میشه!
دلم براش سوخت!
پس بگو!
میخواسته با خيال مریم بخوابه!
ولی اون حرفها چی بود که زد؟
با خشم نگاهش کردمو گفتم:
- این دلیل نمیشه که اون حرفها رو بزنی!
- منم بابت همین عذر خواهی کردم!
متفکر بهش نگاه کردم
لبخند خسته ای زدو گفت:
- بخشیدی؟
- دیگه تکرار نشه!
لبخندی زدو گفت:
- خیالت راهت!
romangram.com | @romangraam