#اعدام_یا_انتقام
#اعدام_یا_انتقام_پارت_6
وقتی به اتاقمون رفتم، سهیل روی تخت دراز کشیده بود، با دیدنم لبخندی زدو به کنارش اشاره کرد
کنارش جای گرفتم و خودمو به نجوا های عاشقانه ی عشقم سپردم!
صبح که بیدار شدم، فصل جدیدی از زندگیم شروع شده بود!
من از کودکی بیرون اومده بودم
حالا من زنی بودم که باید برای خیلی چیزها آماده میشدم!
برای سختی های زندگی!
برای مقاومت در برابر سختی ها!
برای صبوری!
برای همسر بودن!
برای فدا کردن!
برای همه چیزی که مادران ما قبل تر از ما کرده اند!
و مهم تر از همه، برای مادر بودن!
برای خوب بودنو خوب تربیت کردن!
دوماهی از زندگیمون میگذره و در این مدت همش به مهمونی گذشته!
هر شب خونه ی یکی از اقوام مهمونبودیم!
هنوز خیلی تو خونه ی خودمون شام و ناهار نخوردیم!
وقت هایی هم که مهمونی نیستیم خونه ی مامان بابای خودمونیم!
فعلا که زندگی شادو خوبی داریم!
امیدوارم شادیمون ابدی باشه!
همه چیز خوب بود
زندگی شادو دوست داشتنی بود برامون، خیلی شاد! خیلی خوب!
تو خونه با سهیل با هم مشکلی نداشتیم، فقط بعضی وقت ها از دست شیطنت های سهیل عاصی میشدم!
از بغلم رد میشد یه مشتی چیزی میزد به بازوم، یا ممحکم میزد به کمرم!
موقع غذا خوردن یه تکه یخ بر میداشتو مینداخت تو یقه ی لباسم
یا یه دفعه ای آب لیوانشو میپاشید روم!
خیلی از دستش عصبانی میشدم، ولی وقتی میخندیدو میگفت:
- عاشق همین حرص خوردناتم!
دلم آروم میگرفت!
دوستش داشتم!
این چیزها هم که تو پسرها طبیعی بود
خودم دیده بودم بهادر چه شوخی خرکیایی با ریحانه میکنه!
فقط سرش جیغ و داد میکردم که کم کم به اسم جغجغه معروف شدم!
romangram.com | @romangraam