#اعدام_یا_انتقام
#اعدام_یا_انتقام_پارت_58


- نه!

و من تو دلم به خودم فحش میدادم که چرا نگفتم خواستگارم کیه!

- برای امر خیر خدمت رسیدم!

علی با اخم بیشتری به من نگاه کردو، مامانو بابا هر دو با هم، مثل دوقلو های همسانی که همه ی حرفها رو باهم تکرار میکنن گفتن:

- امر خیر؟

- فکر کردم بهار خانوم گفتن بهتون!

و با چشم برای من خط و نشان کشید!

حالا همه ی نگاه ها به من بود

آب دهنمو قورت دادمو گفتم:

- ایشون، آقای معتمد هستن، ... خواستگار من!

و باز هر دو با هم گفتن:

- خواستگار؟

بابا که همیشه دوزاریش زود تر میوفته، با خشم از جا بلند شدو یقه ی علی رو گرفتو گفت:

- پاشو ببینم، خجالت هم خوب چیزیه، مردک چشم پاره ی بی ناموس!

تا دیدی تنهاستو میاد التماس میکنه برای رضایت، گفتی " چه خوب، ماهی و آب گل آلود؟ "

- احترام خودتونو نگه داری آقای ...

نگاهی به علی که حتی فامیلی منو نمیدونست کردمو گفتم:

- امینی!

بابا دوباره فشاری به یقه ی پیراهن علی آوردو گفت:

- از خونه ی من گمشو بیرون، از یه طرف سنگ زنشو به سینه میزنه، از یه طرف لقمه ی بزرگتر از دهنش میگیره!

- لقمه ی بزرگتر؟

- آره، پس چی، من جنازه ی دخترمم رو دوش تو نمیذارم، پس بگو چرا رضایت ندادی، میخواستی زنشو بقاپی!

- درست صحبت کنین، منو دخترتون همه ی حرفهامونو زدیم، اگر هم اومدم فقط برای احترام به شما بوده، وگرنه بدون اومدن من هم دخترتون با من ازدواج میکرد!

- گنده تر از دهنت حرف میزنی!

ازدواج میکرد؟!

تو که سهله، امشب پسر شاهم میومد من دختر بهش نمیدادم!

- میشه بپرسم چرا؟

- چون شوهر داره!

- ولی تا اونجایی که من میدونم طلاق گرفته!

- اونش به تو ربطی نداره، راهتو بکشو برو!

علی، یقه اشو آزاد کردو دستی به کتش کشیدو گفت:

- معلومه که میرم، چی فکر کردین با خودتون؟

romangram.com | @romangraam