#اعدام_یا_انتقام
#اعدام_یا_انتقام_پارت_41


این روزها زیادی سر به هوا شده بودم!

زیادی از خونه بیرون میرفتمو بی خبر میذاشتمشون

ولی امروز از صبح تا الان که ساعاتی از نیمه شبه، بیرون بودمو گوشیمم خاموش بوده!

با دیدن مامانم، خودمو به آغوشش انداختمو با گریه گفتم:

- مامان من چکار کنم؟!

و دستان نوازشگر مامان بود که منو مجبور به آروم بودن میکرد!

نمیتونستم از امروز حرف بزنم!

نمیتونستم بگم چی گفتمو چی شنیدم!

بدنمو لرز گرفته بود!

تو بغل مامان فرو رفتمو همراه با اون به اتاقم رفتم

روی تختم دراز کشیدمو سرمو زیر پتو کردم

همه از اتاق بیرون رفتنو منو به حال خودم گذاشتن!

کاش میتونستم به بهادر بگم تا درس درستی به اون مردک بده!

ولی با گفتن کوچکترین حرفی ممکن بود سهیلو از دست بدم!

باید فکر کنم!

باید درستو حسابی فکر کنم!

دو روز خیلی کمه!

خیلی کمه برای مرگ آرزوهام!

دو روز تمام تو تب سوختم!

پدرو مادر سهیل هم به دیدنم اومدن!

همه نگرانم بودن!

همه میدونستن این تب از فشار عصبیه!

ولی کسی نمیدونست که این فشار ناشی از چه حرفیه!

داشتم میمردمو نمیتونستم دم بزنم!

کسی نبود که باهاش دردو دل کنم!

حتی نمیتونستم با ریحانه حرف بزنم!

به علی معتمد فکر کردم!

به مردی که با وجود عشقی که ازش دم میزد، این پیشنهاد بی شرمانه رو به من داده بود!

دلیلش بی خود بود!

چه انتقامی؟!

چه کشکی!

به هوای بچه کلوچه!

romangram.com | @romangraam