#اعدام_یا_انتقام
#اعدام_یا_انتقام_پارت_36
سید علی معتمد!
همونی که امروز بیش از صد بار آرزو کردم بیاد!
حالا اومده!
خدایا شکرت!
بهش نگاه کردمو جوابی ندادم!
نگاه کلی بهم انداختو اخماش تو هم رفتو گفت:
- صورتت سرخ شده، تو این سرما نمیگی سرما میخوری؟!
پس محبت هم سرش میشه؟!
از این حرف ها هم بلنده؟
نکنه امروز خدا دلشو نرم کرده؟!
شاید امروز بخت باهام یار باشه!
دستهامو مشت میکنم تا از استرسم کم بشه!
زانو هام خم میشه و جلوش زانو میزم
سرمو بالا میگیرم تا بتونم ببینمش!
اخم جای خودشو به تعجب میده!
پاچه ی شلوار پارچه ای سیاهشو میگیرم!
تعجبش بیشتر میشه و صداش بلند:
- چکار میکنی دختر؟
- خواهش میکنم، التماستون میکنم!
- چی میخوای؟
- کنیزیتونو میکنم، کلفتی تونو میکنم! شما رو به خدا قسم میدم!
- چیه دختر؟ امشب جن زده شدی؟!
- به روح همون که دوسش دارین، به روح مریمتون قسمتون میدم از خون سهیل بگذرین!
اشکم راه افتاده بود
سرمو پایین انداختمو بازم التماس کردم
- خونو با خون نمیشورن! ببخشید، بخشش کنید، باور کنید اینجوری روح اونم شاد تره!
- خیلی دوسش داری؟
- جونم به نفس هاش بسته ست!
- منم نفسم به نفس مریم بند بود!
منم اگه یه روز نمیدیدمش میردم!
منم فکر نبودش دیوونه ام میکرد!
ولی چی شد؟
romangram.com | @romangraam