#اعدام_یا_انتقام
#اعدام_یا_انتقام_پارت_31
سوار ماشین شدمو با سرعت از اون کوچه بیرون اومدم
دلم هوا میخواست
انگار تو هوای اون خونه سم بود
پر بود از کینه!
نمیتونستم نفس بکشم
شیشه ی ماشینو پایین کشیدمو سرمو از پنجره بیرون کردم
فایده نداشت
ماشینو به کناری کشیدمو خاموش کردم
پایده شدمو سرمو روبه آسمون گرفتمو بلند فریاد زدم:
- خـــــــدا!
برام هیچی مهم نبود، مهم نبود که مردم نگاهم میکنن
مهم نبود که بهم بگن دیوونه!
مهم نبود که سرم داغ بودو از زور بی نفسی داشتم میمردم!
دیگه مهم نبود، دیگه هیچی مهم نبود!
تا شب تو خیابون ها سر گردون بودم
گوشیمو هم خاموش کرده بودم
فقط میرفتم و نمیدونستم به کجا میرم!
به ساعت ماشین نگاه کردم
کی انقد رزود گذشت؟
دوازده بود!
من این همه وقت بیرون بودم؟!
مامانم، بابام!
حتما خیلی نگرانم شدن!
به سرعت به سمت خونه راه افتادم
اول نمیدونستم کجام ولی با دیدن تابلوی روی خیابون فهمیدم که خیلی از خونه دورم!
به پدال گاز فشار بیشتری دادمو به سمت خونه رفتم!
ده روزه که کارم شده برم دم در خونه ی معتمد
بهادر دیروز فهمید هر روز کجا میرم کلی بهم چیز گفت
میگفت آبرو ریزی نکن، ما مردا خودمون میریم
خودمون زبون همو بیشتر میفهمیم
ولی کو گوش شنوا؟
قبول نمیکردم
romangram.com | @romangraam