#اعدام_یا_انتقام
#اعدام_یا_انتقام_پارت_28


ولی اون نبود

چهره اش جوون تر بودو پوستش روشن تر

با چشم های قهوه ای تیره!

ولی چشم های اون مشکی بود!

اینو خوب یادمه!

کمی بهش نگاه میکنم که لبخندی میزنه و میگه:

- امری داشتین خانم؟

- ببخشید، منزل آقای معتمد؟

- بله، بفرمایید؟

- من، من با ... با آقاى معتمد ... در واقع ... با علی آقا کار داشتم، تشریف دارن!

- آهان، با برادرم، بله هست، کارش دارین؟

- حتما کارشون دارم که اومدم اینجا دیگه!

سرفه ای کردو با خجالت گفت:

- بله، درسته، اجازه بدین الان صداشون میکنم!

- ممنون!

رفتو دقایقی بعد، یکی دیگه اومد، خودش بود

همون چهره ی آشنا، همون چشمهایی که وحشت به دلم مینداخت، با لباس های یه دست سیاه ...

فقط اینبار، ریش هاشو زده بود!

چهره اش آروم تر شده بود

هنوز داشتم نگاهش میکردم، نمیدونم چرا وقتی میدیدمش زبونم بند میومد؟!

با بی حوصلگی گفت:

- دید زدنتون تموم شد؟ من کار دارم، زود بگین!

چه بد اخلاق!

حیف که کارم لنگه، وگرنه میدونستم چی بهت بگم!

- اگه فقط برای دید زدن اومدین باید بگم که من بیکار نیستم برید سراغ یکی دیگه!

این چی گفت؟

برم ...

این چه فکری در مورد من کرده؟!

اخمی کردمو گفتم:

- انقدر زود به قاضی نرید، لطفا!

- کارتونو بگین، حوصله ی بحث فلسفی ندارم!

نفس عمیقی کشیدم تا آروم بشم

romangram.com | @romangraam