#اعدام_یا_انتقام
#اعدام_یا_انتقام_پارت_25


- چطور من سیاه پوش زنم شدم هیچی نبود، من آدم نبودم؟

صداش خیلی بلند شده بود، سهیل که فاصله اش با ما زیاد بود هم شنید داد مرد رو بر سرم!

با صدای بغض داری گفت:

- بیا بهار، نمیخوام به خاطر من به کسی التماس کنی!

بهش نگاه کردم

به سهیلم که تو این مدت خیلی لاغر شده بود

به عشقم که داشت جلوم پر پر میشد

مأمور میخواست ببرتش، به طرفش رفتمو دستشو گرفتم

- سهیلم!

- برو خونه بهار!

- نمیخوام، من بدون تو میمیرم!

- منم با دیدن اشکات میمرم، بیشتر از این داغونم نکن!

- رضایت میگیرم!

- نمیخوام، تو اگه به کسی التماس کنی من میمیرم!

- فقط تو برام مهمی!

- با بابام برو بهار!

- نمیذارم، نمیذارم بکشنت!

- شاید قسمتم بوده!

- نـــــه! قسمت نیست، راضی شون میکنم، هر جوری که باشه، مطمئن باش!

- تمومش کن بهار!

اشک داشت تو چشمهای عسلی رنگش مینشست!

رو به پدرش کردو صداش زد

- بابا!

- جانم باباجون؟

- بهارو ببر خونه، نذارید بره خونه ی خودمون تنها باشه، یا پیش خودتون باشه، یا بره خونه ی مادرش!

- باشه پسرم، نگران عروست نباش، مواظبشم!

- خداحافظ بابا، خداحافظ بهارم!

- سهیل!

- گریه نکن بهار، خداحافظ!

به رفتنش نگاه کردم، چقدر خمیده شده بود

مثل پیر مردی که هیچ امیدی به زندگی نداره!

به علی معتمد نگاه کردم

romangram.com | @romangraam