#اعدام_یا_انتقام
#اعدام_یا_انتقام_پارت_23


- شما قانون خوندید ... شما یه راهی پیدا کنین، نذارین تو جوونی سیاه بخت بشم!

اشکمو با دستم از صورتم پاک کردمو با گریه ادامه دادم:

- نذارین حسرت به دل بمونم، نذارین خونه ی عشقم به این زودی خراب بشه!

- دست من نیست دخترم، وگرنه من از خدامه که همه ی شاکی ها ببخشن!

- پس من چکار کنم؟

- با شاکی صحبت کنین، شاید رضایت داد!

نگاهی به شاکی کردم

همون مرد سیاه پوشی که تو این سی روز لبخند نزد مگه با شنیدن خبر کشتن شوهرم!

چطور میتونستم از اون بخوام؟

چطور راضیش کنم؟

یعنی ممکنه از کینه ای که تو چشماش خونه کرده کم بشه؟

ممکنه رضایت بده؟

بدون حرفی از کنار قاضی گذشتم

به مرد نزدیک شدم

به مردی که عزا دار همسرش بود

همسری که همه میگفتن عاشقش بوده

پیراهن سیاه و پوست سبزه و ریش بلند شده، با چشم و ابروی مثل شبش، ترس رو به دل آدم مینداخت!

اسمشو خوب بلد شدم

انقدر که تو این مدت کابوس روزو شبمه!

علی!

سید علی معتمد!

رفتم جلوش ایستادم

با سنگینی نگاهم سرشو بلند کرد

نگاه کوتاهی بهم کردو نگاهشو دزدید

- کاری داشتین خانم؟

چقدر سرد!

سرما از حرف هاش هم به آدم منتقل میشه!

جرأتمو جمع کردمو سرمو بالا گرفتم تا بتونم خوب ببینمش!

قدم به زور تا سینه اش میرسید

از سهیل بلند ترو چهار شونه تر بود

- ببخشید ... من .. یعنی ما ... ما ... راستش ...

- خانم، من کار دارم، اگه حرفی ندارید برم؟!

romangram.com | @romangraam