#اعدام_یا_انتقام
#اعدام_یا_انتقام_پارت_160


نميدونم

لابد ميخواد مطمئن بشه که حرفاى على راسته چيزى بينمون نيست

ولى رفتارش خيلى باهام بهتر شده

فقط گاهى اوقات ميخواد حرصمو در بياره

امروزم که برنامه امونو به هم زد

يه مانتو که بلنديش تا زير زانوم هستو چسبون نيست على برام خريده که تو خونه بپوشم

منم اونو پوشيدمو روسرى سرم کردمو يه چايى دم کردم تا آقا مهدى تشريفشونو بيارن

نشسته رو راحتى و زير زيرکى نگاهم ميکنه

منم روبرو نشستمو با چشماى ريز شده نگاهش ميکنم

خدا رحم کرده على حساسو غيرتيه وگرنه اين به جايى که منو با چشماش بخوره درسته قورتم ميداد

- خب مهدى جون چه خبرا؟

چکار ميکنى کم پيدايى

- خبر خاصى نيست

درگير کاراى شرکتم

منکه ميام تو کم پيدايى

با لبخند رو به على کردم و گفتم:

- مهدى خان راست ميگن

ايشون که تا بيکار ميشه اينجاست

يه بارم تو و عسل بريد بهشون سربزنيد

مهدى با لبخند نگاهم کردو على با تشر صدام زد

- بهار

شونه امو بالا انداختمو گفتم:

- مگه دروغ ميگم!

بايد برى سر بزنى هرچى باشه دل مادر زنتم براتون تنگ ميشه

مهدى با لبخندى که به لب داشتو هنوز نگاهش به من بود گفت:

- خب بهار خانم حق داره

راست ميگه مامانم خيلى دلش. تنگ شده

بعد خطاب به من گفت:

- ولى شما هم بايد قول بديد که باهاشون بياييد

- آخر زمان شده؟!

کى با پاى خودش ميره به قتلگاهش که من برم؟

- بهار!

romangram.com | @romangraam