#اعدام_یا_انتقام
#اعدام_یا_انتقام_پارت_128
با على آتش بس کرديم
در واقع از ا نروزى که سر مهدى باهاش حرف زدم با هم حرف ميزنيم
امروز جمعه ست
از صبح على عسلو برده خونه ى مادرش
خبر خاصى نبوده فقط مادر بز گ دلش براى نوهاش تنگ شده
ساعت نزديک يکه
علد گفت عسلو تا شب ميذاره اونجا و خودش. مياد خونه، ولى هنوز نيومده
منم که انقدر امروز استرس دارم که خدا ميدونه!
حس ميکنم قراره يه اتفاقى بيوفته
ده دقيقه گذشته و من همينجورى نشستم
بايد قدر عسلو بيشتر بدونم
وقتى خونه نباظه دلم ميگيره
زنگ اف اف زه صدا در ا چپ د
کى ميتونه باشه؟!
با ديدن تصوير روبروم دلم زيرو رو شد
اون ... اينجا ...
نفهميدم چجورى مانتو پوشيدمو يه شال انداختم رو سرمو از خونه بيرون رفتم
تو حياط رسيدم
قلبم تند ميزنه
خدايا يعنى خودشه!
دوباره تونستم ببينمش!
قدمام کند شدنو ياراى حرکت ندارن
نفسم داره بند مياد
بذار بند بياد
نفس واقعيم اونجاست
پشت در!
چطور تونستم نپينمشو زنده بمونم؟
اشکام دونه دونه رو صورتم ميشينن
صورتم خيس شده
تا پشت در رفتم ولى اونجا ...
انگار پاهام قلم شده
زانوهام ياريم نميکنن
romangram.com | @romangraam