#اعدام_یا_انتقام
#اعدام_یا_انتقام_پارت_114
وقتى کنارش ايستادم زنگ دروفشرد!
در باز شدو ما وارد خونه اى شديم که نميدونستم چى در انتظارمه
يه حياط کوچيک بود که يه باغچه کنار ديوارش بود
کل خونه شايد صدوپنجاه متر بود از حياطش معلوم بود خونه ى نقليى هستش
چندتا پله ميخوردو به يه راهرو ميرسيد
تو راهرو هم چندتا پله بود که به طبقه ى اول ختم ميشد و چندتا هم پله بود که به طبقه ى بالاتر مى رفت
جلوى در اصلى بوديم، ولى هنوز هيچ کس نيومده بود پيشوازمون
نکنه توقع استقبال گرمى دارى؟!
يادش به خير، بار اولى که خونه ى پدر سهيل رفتم، بابا برام گوسفند قربونى کرد
ولى حالا چى؟
خودمو قربونى نکنن، گوسفند پيشکش!
دروباز کرديم
يه خانمى با چهرهاى مهربونو لبخند به لب اومد جلومون
با ديدنم دستاشو براى به آغوش کشيدنم باز کرد
به على نگاه کردمسرشو خم کردو کنار گوشم گفت
- خاله کوچيکمه، همون که برات چادرتو دوخت!
لبخندى زدمو خودمو به دستاى خاله اش سپردم
- خوش اومدين عزيزم چقدر دير کردين!
- شرمنده خاله، من يه کم کارام طول کشيد
به على که اين حرفو زده بود نگاه کردم
از خاله فاصله گرفتمو بهش لبخند زدم
لبخندى زدو گفت:
- من مينا هستم، خاله کوچيکه ى على!
به جمع ما خوش اومدى
خب نسبت به اونچه که فکر ميکردم بهتر بود
به پشت خاله مينا نگاه کردم
اوه اوه
به اين ميگن مادر شوهر!
با اخم اومد جلو
حتى براى حفظ ظاهرم يه لبخند نميزنه
با اخم هاى در هم اومد جلو و حق به جانب گفت:
- چرا انقدر دير کردين حالا بايد بيايين؟
- سلام مامان
- سلام، خانم معتمد
- سلام پسرم
نگاهى به من کردو زيرلب جوابمو داد، بعد دستاشو براى بغل کردن عسل از هم باز کردو گفت:
- بيا عسلکم، خوبى مامان فدات شه!
عسلو بغل کردو صورتشو بوسيدو به سمت ديگه اى رفت
دست ظريفى دور شونه ام حلقه شد
با تعجب سرمو که زير انداخته بودم بلند کردم
مينا با لبخند نگاهم کردو منو به سمتى راهنمايى کردو گفت:
- به دل نگير
خواهرم يه کم دير جوشه
به زور لبخندى زدمو گفتم:
- نه بابا، اين چه حرفيه؟!
راستى بابت چادر ممنونم
دستتون درد نکنه
- خواهش ميکنم
به شادى سر کنى
چقدر خوبو مهربون بود
صورتش گندمى بود، چشماى قهوه اى درشت داشتو ابروهاى هشتى
بينى و لباشم اندازه بود
در کل زيبا بود و مهربونى تو جز جز صورتش پيدا بود
با هم به سالنى که مخصوص پذيرايى بود رفتيم
يه سالن مستطيلى شکل که جمع و جور و اندازه بود
اونقدر تمييز بود که هرکس بياد ميفهمه صاحب خونه آدم تمييز و با سليقه ايه!
تعدادى مهمون اونجا بودن که هيچ کدوم رو نمىشناختم
فقط چهره ى يه نفر آشنا بود
آره خودشه
مادر مريم!
خدا به دادم برسه امشب
رو مبلى دو نفره نشستم
خاله مينا به بهانه کمک به آشپزخونه رفت
على هم با رفتن خاله اش اومد کنارم نشست
romangram.com | @romangraam