#دزد_قلبم_پارت_61
کاسه رو برداشتم و مشغول خوردن شدم که هومن با چشماس خوابالو اومد پایین نگاش که به من افتاد زد زیر خنده
با اخم نگاش کردم:مرض به چی میخندی؟
صادقانه گفت:به تو خیلی بامزه میخوری
حالا چی هست؟
-سالاد
-اوه بله بله بالاخره بعد از سالها بهم رسیدین
ارغوان که با صدای خنده ی هومن بیرون اومده بود با شنیدن این حرف چشماش گرد شد هومن نگاهی بهش انداخت و گفت:آخه میدونی بچه که بود مامان همیشه واسش درست میکرد و این آقا هم تا سالاد سر سفره نبود نمیومد غذا بخوره از وقتی مامان رفته دیگه کمتر دیدم بخوره و واسم عجیب بود
ارغوان متاسف سری تکون داد و گفت: خدا رحمتشون کن
هومن متعجب پرسید:کیو؟
-مادرتونو
به محض زدن این حرف هومن شروع به خندیدن کرد که ارغوان با بهت نگاش کرد و بعد از چند دقیقه با ناراحتی گفت: اونقدر بهش وابسته اید که باور مرگش واستون سخته درک میکنم
romangram.com | @romangram_com