#دزد_قلبم_پارت_49


-وای مررسی عشقم پس تا یه ساعت دیگه بای

-فعلا

گوشیو پرت کردم اونور و سرمو تو دستام گرفتم خدایا با این دیگه چیکار کنم؟چرا زودتر این بازی تموم نمیشه نمیدونم چقدر گذشته بود که با لیوان آبی که جلوم ظاهر شد سرمو بلند کردم و دختری رو دیدم که بی نهایت واسم آشنا بود متعجب خیره شده بودم بهش که شروع کرد حرف زدن:اومم راستش نمیخواستم ناراحتتون کنم ولی دیدم یه ربعه اینجوری نشستین گفتم اگه بهتون آب بدم شاید بهتر بشید

ازجام بلند شدم و لیوان آبو گرفتم یه نفس سر کشیدم و گفتم:ممنون

لبخندی زد و لیوانو ازم گرفت و خواست بره که گفتم:چهره ی شما عجیب برام آشناس ما قبلا همو ندیدیم؟

بوضوح دیدم تکونی خورد و گفت:نه....اص.....اصلا من یادم نمیاد

و سریع به سمت آشپزخونه رفت نگاهی به ساعتم کردم هنوز نیم ساعت وقت داشتم به سمت اتاقم رفتم تا یکم بخوابم

پرهام:

با صدای در از خواب پریدم بلند داد زدم:چی میخوای؟

-صبحانه آمادس

-باشه اومدم


romangram.com | @romangram_com