#دزد_قلبم_پارت_47
خمیازه ای کشیدم و گفتم:نخیر
سری به نشونه ی تاسف تکون داد و کیسه ای به سمتم گرفت باتعجب گفتم:این چیه؟
-خودت میفهمی بگیریش دستم خسته شد
کیسه رو ازش گرفتم و اونم بدون حرفی رفت
برگشتم داخل اتاق و با دیدن لباسا ی تو کیسه کلی ذوق کردم دو دست مانتو دوتا شلوار دوتا سارافون بلند و دوتا شال و یه دست لباس راحتی سریع لباسامو با بلوز شلوار راحتیم عوض کردم و رفتم تو تخت و به ثانیه نکشید خوابم برد
هومن:
با بهت به پرهام نگاه کردم
-دیوونه اومدیمو قاچاقچی باشن
-اولا که به قیافشون نمیخوره دوما اگرم باشن سریع تحویل پلیس میدیمشون
-آخه من نمیدونم دست دوتا دخترو گرفتی آوردی اینجا بعد گوش کردن داستان زندگیشون استخدامشون کردی هیچ جاش با عقل جور درنمیاد
پرهام بلند شد و در حالی که به سمت بالا میرفت گفت:تو نگران خودت باش نه من
romangram.com | @romangram_com