#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_85


خواست به سمتش برود و دست درازی کند که دستش میانه راه غلاف شد!

همین که برگشت و پسر را پشت سرش دید بر سرش داد کشید.

-تو کدوم خری هستی دیگه؟ گمشو بیرون!

محسن به لیلی که چون جنازه ای رنگ از رخش پریده بود، اشاره کرد.

-من نامزدشم...

شاهرخ عصبی پوزخندی تحویلش داد.

-چرت و پرت نگو، لیلی مستور نامزد داره و کسی خبر نداره؟ جوک ساله؟

محسن به لیلی نگاه کرد.

-مگه من نامزدت نیستم؟

عین یک ربات فقط سر تکان داد...



کارد میزدی خونش در نمی آمد! این دیگر ورای تحملش بود!.

-اجیرت کرده؟ الکی قوپی بیای نامزدشی؟

محسن بی توجه به او به سمت لیلی رفت، کتش را بیرون آورد و روی‌ شانه اش انداخت، دست زیر بغلش گرفت و به آرامی بلندش کرد.

خواست او را بیرون ببرد که شاهرخ سد راهشان شد.

-کری؟

-تا الان خیلی آقایی کردم نزدم سیاه و کبودت نکردم، فقط و فقط حرمت مهمون نوازی رو به جا آوردم، مگرنه خوب بلدم چطوره جلوی امثال تو در بیام، الان هم تا پای پلیس رو نکشیدم وسط برو اونور...

-من میدونم چرته... میدونم الکیه... ولی بلاخره جواب این کارش رو پس میده...

محسن بی توجه به چرت و پرت هایش از کنارش رد شد و لیلی را با آن حال خرابش از آنجا برد!



حالش خوب نبود، محسن ماشین خودش را به یکی از همکارانش سپرد و با ماشین لیلی او را به خانه رساند!

سکوت کرده بود و فقط از شیشه ماشین به خیابان خیره شده بود...

همه او را دم دستی می دیدند!

او که جان می‌کند برای کارش... او که آن همه کار می‌کرد تا خودش را بالا بکشد فقط همان چند عشوه را باور داشتند!؟


romangram.com | @romangraam