#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_83


پوزخندی روی لب لیلی نشست، فهمید که بد برداشت کرده که اینطور برایش قیافه گرفته...

-آقای حسابدار عزیز، خوب بود قبل از اومدن یه سر به همکار های عزیزتون میزدید و میفهمیدین که بنده هیچ فرقی قائل نشدم و صد در صد عاشق چشم و ابروتون نشدم که فقط مختص شما و خانواده گرامیتون کادو بخرم...

به پیراهنش اشاره کرد.

-از همین جنس منتها با سایزهای مختلف برای آقای نجفی و یوسفی و کرامت و هم خریدم، این خرید هم برای اعضای خانواده اش که خدایی نکرده فکر دیگه ای در مورد بنده نکنن و از همه مهمتر...

به بن رستوران اشاره کرد.

-اینم خانوادگی گرفتم که با خانواده تشریف ببرین و باز هم تکرار میکنم من اولین بارم نیست از این بدل و بخشش ها میکنم... میتونین از کارمندهای قدیمی تر هم بپرسین...

-شما لطف دارین، اما بازم من نمیتونم قبول کنم، اون چهار روز مرخصی هم برام زیاد بود...

دیگر داشت کم کم آمپر می‌چسباند!

-جواب لطف و محبت رو با ممنون و زحمت کشیدین میدن، من که کار اشتباهی نکردم که نمی تونین قبول کنید، برای خودتون تنها هم چیزی نگرفتم، دستبندی که برای خانمتون گرفتم دو سه برابر پیرهن خودتون قیمتشه... منو به هر خرابی که دیدین و زیارت کردین، هیچ وقت توی پرونده ام خونه خراب کن نبودم مطمئن باشین، اینا رو هم از جلوی چشمم ببرین، برای خودتونه، یا استفاده کنید یا هر بلایی میخواین سرش بیارین، فقط توی اتاق من نباشه!

محسن حرف در دهانش مانده بود، به زور خودداری کرد تا نگوید و بالاخره هم نگفت، فقط توانست تشکری خشم و خالی تحویلش بدهد و با همان چیزهایی که آورده بود برگردد!

بغض گرفت بیخ گلوی لیلی...

یعنی تا این حد برایش خراب شده بود که حاضر نبود کادوهایش را قبول کند!

اویی که هیچ غرض و قصدی نداشت و حتی نگاهش هم نگاه یک رئیس به کارمندش بود! کاملا ساده و بی معنی!

دست بر گلویش گذاشت، کمی شالش را آزادتر کرد تا بتواند راحت‌تر نفس بکشد...

کاش در همان گذشته میمرد تا اینگونه خوار و خفیف به نظر نمی‌آمد!

باورش نمیشد پیش چشم محسن یک خانه خراب کن به نظر آمده! غذایی به آن خوبی را کوفتش کرده بود، چشم بر هم گذاشت...

کاش کمی، تنها کمی آغوشی را داشت تا بتواند در آن مچاله شود!

چقدر دلش هوس آن ساعت لعنتی را کرده بود، ساعتی که حتی به صاحبش هم فکر نمی‌کرد و فقط لمس آن شی عجیب آرامش می‌کرد!



***



مهمانی بزرگی برگزار شده بود و جشنی که هرساله بین شرکت او و چندتن از رقیب و دوستانش گرفته می‌شد، می گفتند و می‌خندیدند و از هر چه بود می نوشیدند!

لیلی هم به رسم هر ساله تمام زیردستانش را دعوت کرد، البته جز افشار که خانواده اش مخالف مراسم های مختلط بودند همگی در جشن شادی که در باغ بزرگ ملکان ترتیب داده بود شرکت می‌کردند، بالاخره سالی یکبار می‌توانستند جمال آدم های خوشگذران و خرپول را زیارت کنند و کمی با دم و دستگاهشان آشنا شوند!

پسر ملکان علاقه مند بود به حضور لیلی، او را دوست داشت و از هر فرصتی برای نزدیک شدن به او استفاده می‌کرد، اما لیلی آدم وارد رابطه شدن نبود و فقط بلد بود عشوه بریزد و دلبری کند!


romangram.com | @romangraam