#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_82



روی نیمکت نشست و بچه هایی که کنار خانواده اشان بدو بدو می‌کردند و جیغ و سر و صدا به پا می‌کردند با لبخند نگاه می‌کرد، حسرتی که هم خودش به دلش مانده بود و هم پسرش ناکام از آن مانده بود!

به ساعت درون دستش نگاهی تلخ انداخت، لمسش کرد... سالها بود فقط آن موقع هایی که دلش می گرفت و بیشتر از هر زمانی تنها می‌شد ساعت را دور مچش می‌بست، با ارزش ترین دارایی اش بود، چیزی که انگار گذشته اش را در آن گنج کرده اند و درونش جا داده اند!

نه دوستی نه دوست پسری، تنها کس و کارش همین سگ پشمالوی سفیدی بود که بیشتر وقت ها از ترس اینکه نتواند به او برسد پیش کسی او را می‌سپرد!

نفس عمیقی کشید، دلش نمی‌خواست احوال آن خانواده ها را با سیگارکشیدنش خراب کند، او تنها در خلوتش سیگار می‌کشید و دوست نداشت احدی از دستش ناراحت شود!

پارک که خلوت تر شد برخاست و راه خانه را در پیش گرفت...

مطمئن بود کارمندانش همگی با خانواده به سراغ همان رستوران معروف رفته‌اند و حسابی خوش خوشانشان است و یک دل سیر از هر چه می‌خواهند سفارش می دهند، اما خودش برعکس تمام آنها باز معده دردش عود کرده بود و پاکت های نصفه نیمه ی پیتزا درون سطلش تلنبار شده بود.

به خانه که برگشت، قلاده را از دور گردن لوکی آزاد کرد و گذاشت به حال خودش رها باشد.

دلش ضعف رفته بود، در یخچال را گشود و جز یک بطری آب چیزی نصیبش نشد...

همان را برداشت و تا نصفه سرکشید و بطری را سرجایش گذاشت و در یخچال را بست.

عجیب هوس دست‌پخت مادر افشار را کرده بود، دلش برای آن قورمه سبزی های نابش لک زده بود، کاش فردا غذایش همین باشد.

دل و رمق غذا سفارش دادن را نداشت، در اصل مزه ی آن چیزی که می‌خواست را برایش نداشت برای همین قيد همه رستوران هایی که می‌شناخت را زده بود.



***



با بهت به قورمه سبزی روبه رویش چشم دوخته بود، خدایی انگار خدا هنوز هم حواسش به او بود!

اینقدر ذوق زده بود برای ظرف غذای افشار که دلش طاقت نیاورد و از آن عکس گرفت... افشار هم ذوقکی شده بود، اینقدر که رئیسش برای غذایش ذوق نشان می‌داد خودش برای آن همه کادویی که داده بود ذوق نداشت!

اینقدر گرسنه بود که بیشتر غذا را برای او کشید و گذاشت تا با خیال راحت غذایش را بخورد!



غذایش که تمام شد و افشار خوشحال از اینکه توانسته حداقل کمی حال رئیسش را خوب کند از اتاقش بیرون رفت، لیلی داشت رژش را تمدید می‌کرد که تقه ای به در اتاقش خورد.

رژ را درون کیفش انداخت و اجازه ورد داد.

محسن بود، برگشته بود و تمام چیزهایی که خریده بود هم توی دستش بود، سلامی تحویلش داد و در را بست و به سمتش آمد و همه را روی میز گذاشت.

لیلی متعجب به او چشم دوخت.

-اینا چرا اینجا هستن؟

-دقیقا سوال منم همینه... چرا اینا تو اتاق من بودن؟

romangram.com | @romangraam