#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_81
-ممنون، اگه به مرخصی باشه یه روز کافیه...
یک تای ابرویش بالا پرید.
-یه روز به کجات می رسه آخه، بخیل نباش، کارمو راه انداختی، به جاش میخوام جبران کنم، بدم میاد زیر دین کسی باشم...
از فردا تا چهار روز تو شرکت نبینمت... به نگهبان هم میسپرد دم در راهت نده!
اصلا دیگر اجازه ی حرف زدن اضافی را به محسن نداد، مجبورش کرد قبول کند و بعد از اتاق بیرونش کرد.
در را که پشت سرش بست نفس عمیقی کشید و بعد در آینه رژ را روی لبش مالید.
***
تمام آن چهار روز را بیشتر وقتش را در شرکت بود، زودتر از همه می آمد و دیرتر از همه از شرکت خارج میشد!
سرش با قراردادهای خارجی گرم بود و برای جور کردن صادرات به دو کشور دیگر به هر دری میزد.
اینقدر سرش شلوغ بود که حتی وقت سرخاراندان هم نداشت و تمام مدت در اتاقش خودش را حبس کرده بود و پای تلفن بس نشسته بود...
اینقدر درگیر بود که نمی توانست لب به غذایی که افشار برایش می آورد بزند، تنها با قهوه زنده بود و بعد از رفتن کارمند ها خودش را با سیگار خفه میکرد!
بالاخره بعذ از چهار روز قراردادش را بست و برای شیرینی کار جدیدش کل کارمند هایش که شش نفری میشدند تشویقی داد.
همه زحمتش را خودش کشیده بود اما دوست داشت این خوشی را با کسی شریک شود... جدا از بن خرید غذا از بهترین رستوران تهران برایشان هر کدام بسته کادو پیچ شده ای خرید...
لذت بخش بود خرید کردن های یکهویی اش... عادت خوبی که کارمندانش همیشه خدا عاشقش بودند.
نه تنها برای خودشان، بلکه برای تک تک اعضای خانواده به هر تعداد که بچه داشتند چیزی میخرید و مثل همیشه سنگ تمام می گذاشت برایشان...
برای افشار هم همینطور، یک پیراهن دخترانه مجلسی آبی و یک ست کمربند و کیف پول برای برادرش و یک چادر گردنبند نقره برای مادرش و یک پیراهن مردانه برای پدرش خرید... چقدر که ذوق زده شد از آن همه حجم از دست و دلبازی لیلی... بیچاره اشک شوق در چشمانش جمع شده بود!
برای محسن هم خرید کرد، یک پیراهن مردانه به همان سایزی که می دانست اندازه اش میشود، یک دستبند ظرف نقره برای همسرش و چون نمی دانست بچه دارد یا ندارد و جنسیتشان را نمی دانست یک عروسک خرسی برای دخترش و یا اگر پسر داشت یک ماشین شارژی آخرین مدل خرید...
همه را به افشار داد تا در اتاقش بگذارد...
تمام کارمندهایش ذوق زده بودند و انگار که انرژی گرفته باشند، واقعا رئیس زن دست و دلباز چیز دیگری بود که خدا توفیقش را به آنها داده بود.
برای همه خرید کرده بود جز خودش، حتی برای لوکی که این چند وقت را پیش پرستارش سپری کرده بود یک قلاده جدید گرفت.
تنها امتیاز خوب و جایزه ای که به خودش داد این بود که با پسرش بعد از چند روز تماس تصویری گرفت و بعد شب را با لوکی به پیادهروی رفت.
romangram.com | @romangraam