#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_80

اجازه ورود داد.

محسن به سمتش گام برداشت و مانتو و شال را روی میزش گذاشت..

خواست برود که لیلی به حرف آمد.

مانتو را برداشت و پوشید.

-افشار چرا به تو زنگ زد؟

محسن پشتش به او بود.

-فکر کرد شما حالتون خوب نیست برای همین به من زنگ زد.

-به شایسته میگفت، یا به نجفی اونا که قدیمی تر از تو هستن!

محسن نفس عمیقی کشید.



-برگرد، پشتت رو کردی که چی بشه شکر خدا بدتر از اینا رو از من دیدی!.

محسن وقتی برگشت، لیلی شالش را هم سرش کرده بود.

-الان میخواین بخاطر اینکه به من زنگ زده توبیخم کنید؟

کیف لوازم آرایشش را از درون کیف دستی اش بیرون کشید.

-نه... فقط کنجکاو شدم...

-الان اگه کنجکاویتون برطرف شده میتونم برم؟

لیلی رژش را برداشت و نگاهش کرد.

-بابت پرونده ها ممنونم، اگه انجام نداده بودی به جای یه دل سیر خوابیدن باید تا صبح کار می‌کردم...

محسن نفس عمیقی کشید.

-کاری نکردم وظیفه امو انجام دادم...

لیلی سر رژ را باز کرد.

-بخاطر این کارت سه روز برات مرخصی تشویقی مینویسم با خانواده برو یه مسافرتی چیزی...

نگاهش به اینه ی کوچک روی میز بود و منتظر بود محسن جوابش را بدهد.

سکوتش را که دید سر بلند کرد و نگاهش کرد.

-چیه؟ سه روز کمه؟ چهار روز خوبه دیگه... مسافرت رفتن خوبه دیگه به زن و بچه ات هم روحیه میده!

romangram.com | @romangraam