#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_79


لامپ را روشن کرد و تا روی صندلی اش نشست نگاهش به پرونده های ردیف شده افتاد!

پرونده ها را که باز کرد همه مرتب شده بود و تمام کارهای حسابداری اش انجام شده بود!

همه ی آن هشت پرونده!

نگاهش به یک ظرف کوچک غذا افتاد!

روی میز، برش داشت.

-معده اتون خالیه، اینو بخورین...

چشم بست! لعنتی باز هم محسن!

لطفش را نمیخواست!ظرف سوپ را با ضرب درون سطل زباله کنارش پرت کرد و سرش را روی میز گذاشت.

حوصله خانه رفتن را نداشت، اصلا آنجا و خانه چه فرقی می‌کرد برایش! از روی صندلی اش برخواست و روی مبل راحتی اتاقش دراز کشید.

اگر شرکتش حمام داشت و می توانست بی توجه به بقیه نوشیدنی بخورد به آن خانه هم نیازی نداشت.



***



با سر و صدای باز و بسته شدن در، از خواب پرید!

زمان و مکان برایش غریبه بود، کمرش هم درد گرفته بود، سرش را که چرخاند یادش آمد دیشب را توی شرکتش به صبح رسانده!

بلند شد و با نگاهی به خودش آه از نهادش برخواست، مانتو و شالش توی سالن بود و با این سر و وضع نمی توانست بیرون برود، تا کسی به سراغش نیامده باید به داد خودش می‌رسید، نمی خواست با دیدن او در این وضع فکر بدی در موردش بکنند!

پشت میزش نشست و منشی را گرفت، هر چه بوق می‌خورد بر نمی داشت!

برای بار دوم که گرفت گوشی را برداشت.

-افشار مانتو و شال منو بیار اتاقم...

-شرمنده خانم مستور، افشار زنگ زد گفت دلپیچه گرفته دو ساعتی دیرتر میاد!

لب گزید، لعنتی همین را فقط کم داشت.

-خودت بیارش...

گوشی را روی میزش کوبید، شانس که نداشت، به جهنم، بدتر از این را دیده بود، او که دیگر آبرویی پیشش نداشت این هم روی تمام اینها...

دست روی پیشانی اش گذاشته بود، تقه ای به در اتاق خورد.


romangram.com | @romangraam