#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_78

-هی میگم بیاین بریم دکتر گوش نمیدین که، تهش دیدین چجوری آوردنتون؟

لبخند تلخی تحویلش داد.

-چجوری آوردینم؟



من و شایسته زیر بغلتون رو گرفتیم و با ماشین آقای نجفی آوردیمتون اینجا...

پس محسن در اتاقش نشسته و با سرخوشی به حالش می خندد!

-اون دوتا کجا هستن؟

-رفتن دیگه، مجردشون من بودم که شکر خدا آقا بالا سر نداشتم، گفتم اونا برن، تو همین چند دقیقه چندبار همسراشون باهاشون تماس گرفتن...



نفس عمیقی کشید و دست آزادش را روی پیشانی اش گذاشت.

-ممنون افشار، مزاحم تو هم شدم، برو خونه خودم بر میگردم...

-نه خانم کجا برم با این حالتون؟

-حالم خوبه، تو برو من کارم تو شرکت تموم نشده هنوز باید برگردم، با این اتفاق تا دیر وقت باید بمونم...

-وای خانم اذیت نکنید تو رو خدا! با این حالتون آخه؟

نگاهی به اطرافش انداخت.

-کیفم رو آوردی؟

افشار آره ای تحویلش داد و خم شد و از روی میز کنارش کیفش را به سمتش گرفت.

بی معطلی کیف پولش را بیرون آورد و چند اسکناس از آن خارج کرد و کف دست افشار گذاشت.

-شب شده دیروقته، مادرتم حتما نگران میشه، یه دربست بگیر برو خونه...

-وای خانم این چه کاریه... زنگ میزنم داداشم بیاد، اون حتما کارش تموم شده!

-برو گفتم الکی هم با من کل کل نکن میبینی که حالمو؟

هر چه که افشار خواست پیشش بماند فایده ای نداشت که نداشت، در آخر مجبور شد تنهایش بگذارد، پولدارترین زنی که تمام زندگی اش می‌شناخت و تنها ترین آدمی که دیده بود را!

سرمش که تمام شد برخاست، کیفش را برداشت و با حساب کردن درمانگاه از آنجا بیرون زد.

کلید را در قفل شرکت چرخاند، به ساعت نگاه کرد و آه از نهادش برخاست، تا خود صبح باید بیدار می ماند!

شال و مانتو اش را همان توی سالن روی مبل های راحتی کنار میز منشی انداخت و وارد اتاقش شد.

romangram.com | @romangraam