#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_77


لعنت به تمام زندگی اش! کاش محسن در گذشته اش می‌ماند و هیچ وقت بار دیگر او را نمی‌دید که جلویش اینقدر خوار و خفیف به نظر برسد!



***



هنوز از شب قبلش سردرد داشت و تنش گز گز می‌کرد، لرز وجودش را گرفته بود ولی با این حالش قید شرکتش را نزد!

با همان رنگ پریده و آرایشی که کرد تا کمتر حال بدش را نشان دهد در شرکت حاضر شد و فقط از افشار خواست با جوشانده ای چیزی به دادش برسد!

تنها اتفاق خوب این بود قضیه آن شب، در همان شرکت چال شده بود، گویی رئیس شرکت دهان همه کارمندانش را با پول بسته بود و این تنها مزیت آن مردک بیشرف بود که اگر می‌دانست زن دارد تف هم توی صورتش نمی انداخت! در زندگی اش خیلی غلط اضافی کرده بود ولی هیچ وقت نفر سوم هیچ رابطه ای نشده بود، حتی اگر طرف دوست دختر رسمی هم داشت یک خط قرمز بزرگ دورش می‌کشید!

افشار دمنوش را برایش آورد و روی میزش گذاشت.

-کاش می‌رفتین دکتر خانم، رنگ و روتون خیلی پریده!

خیلی کار دارم، برم عقب میمونم...

به چند پرونده تلنبار شده روی میزش اشاره کرد...

-خب سلامتیتون مهمتره تا اینا... میخواین خودم همراهتون بیام ببرمتون دکتر؟ اذیت میشم اینجوری میبینمتون!



دو پرونده ای که کارش را انجام داده بود جلویش گذاشت.

-ممنونم، ولی واقعا نمی تونم... اینا رو ببر بده به حسابداری، بگو تا ساعت پایان کاری بقيه رو بهش می رسونم...

افشار آه کشداری کشید و چشمی تحویلش داد و دو پرونده را با خودش برد...

لیلی دمنوش را سرکشید تا حالش جا بیاید، اما معده ی خالی اش و آن همه زهرماری که شب قبل خورده بود نمی گذاشت به حال خودش باشد!

درد معده لحظه ای رهایش نمی‌کرد و در آخر میان چک کردن پرونده ها با سرعت از پشت میزش برخاست و خودش را به سرویس بهداشتی رساند!

چیزی نبود در معده اش فقط زرداب بالا می آورد!

با همان حالش روی سرامیک ها نشست...

شایسته یکی از کارمندانش آمده بود تا آبی به دست و صورتش بزند، وقتی لیلی را آنطور بی‌حال دید دستی به صورتش کوبید و به سراغ همکارانش رفت تا به کمکش بیایند!





چشم که باز کرد خودش را در درمانگاه دید، نگاه سرسری اش از سرم درون دستش گرفت و سرچرخاند، افشار را دید که کنارش نشسته روی صندلی کنار تخت... او را که به هوش دید نفس راحتي کشید.


romangram.com | @romangraam