#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_8
-اوکی، فردا شب خبرم بده.
-آخر هفته، بالاخره هم من باید فکر کنم هم نامزدم... آخر هفته باز پیام بده اگه قبول کرده بود بهت میگم...
لیلی فقط برایش اوکی نوشت و بعد گوشی را گوشه تخت پرت کرد و بالشتش را برداشت و یک دل سیرجیغش را با آن خفه کرد!
*
محسن سر سفره بود و هنوز از اذیت کردن آن دخترک دلش شاد بود طوری که نیش لامصبش بسته نمیشد.
-چیز خنده داریه بگو ما هم بخندیم؟
به پدرش نگاه کرد که نور در کله اش چون پروژکتور می درخشید.
-یکی یه کاری کرده یادم نمیره، خنده امم بخاطر اونه!
پدرش رحیم لقمه شامی را در دهانش گذاشت و نگاه تاسف باری حواله اش کرد.
محسن کاسه ماست را جلویش گذاشت و تمام مدت به لیلی فکر میکرد که به حتم از عصبانیت سرخ شده بود!
-محسن مادر، فردا مصاحبه داری؟
به مادرش خیره شد.
-آره، دعا کن این یکی جور بشه، اینقدر رفتم و اومدم دیگه آمارش در رفته از دستم...
-داداش با این یکی میشه جای بیست و سومی...
به خواهرش نگاه کرد و چشمکی حواله اش کرد.
-بیست و سه بار زدم کردن هنوز پوستم کلفته، والا نمی دونم به کی رفتم.
مادرش راحله، شامی دیگر در ظرفش گذاشت.
-خدا کریمه مادر، بالاخره خدا به وقتش همه چیزو بهت میده، کار میده... زن میده بچه میده...
والا اعتباری به هیچ چیز در این دنیا نیست، از کجا معلوم خدا از آخری شروع نکند، بعید که نبود! اما مگر جرات گفتنش را داشت، پدرش همانجا با لگد از خانه بیرونش میکرد!
*
کلافه از شرکت خارج شد، خدا را شکر پارتی نداشتنش همه جا عین پتک بر سرش کوبیده میشد، مانده بود وقتی قرار است کس و کار خودشان را استخدام کنند چه اصراری ایست مردم را انگولک کنند و امید الکی بدهند!
romangram.com | @romangraam