#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_72

لیلی خندید از همان خنده هایی که نایاب بود در زندگی اش!

-قول نمیدم، ولی اگه بتونم چشم...

با بلند شدن صدای تلفن سالن، افشار با اجازه ای گفت و همینطور که لبش به خنده شکفته بود از اتاق لیلی خارج شد.

لیوان خالی را درون سینی برگرداند، واقعا این جوشیده معجزه می‌کرد اعصاب آشفته اش را!



طرح های جدید را که طراح با ایمیل برایش فرستاده بود چک کرد و بعد از انتخاب نهایی برای تیم دوخت ارسال کرد، همه چیز را ناب می‌خواست و جدید!

بخاطر همین بود توانسته بود در این سال‌ها به خوبی رشد کند و خودش را نشان دهد!



*





به ساعت که خیره شد از نه شب هم پیشی گرفته بود، دستش را در هوا کشید و کش و قوسی به بدنش داد، به فضای تاریک شرکت نگاهی انداخت، همه رفته بودند، افشار هم ساعت پنج خداحافظی اش را کرده‌ بود و رفته بود، شالش را روی شانه اش انداخت و دکمه های مانتو اش را باز کرد، دلش کمی آزادی میخواست، از روی صندلی اش برخاست، در اتاقش را باز کرد و به سمت اتاق آبدارخانه رفت... خودش را به یک قهوه تلخ مهمان کرد. وارد سالن شد و شالش را روی صندلی انداخت و مانتو اش را بیرون آورد و پایش را روی میز شیشه ای دراز کرد، کارش بود تمام این ها، وقتی خیالش از بابت خالی بودن شرکت راحت میشد با خودش خلوت می‌کرد.

با صدای زنگ خور گوشی به یکباره خشکش زد، لیوان در دست برخاست و به دنبال صدا تا اتاق حسابداری رفت!

صدا که قطع شد در را آرام گشود اما باز کردن در همزمان شد با بیرون آمدن محسن از اتاقش و جیغ زدن لیلی و خالی کردن محتویات لیوان روی پیراهن محسن...

**



***

محسن با دستمال به جان پیراهنش افتاد.

-نه بابا، خسارت چیه، جای رژ که نیست پاک نشه، قهوه اس...

ابروی لیلی ناخودآگاه بالا پرید!

-انگار خیلی تجربه جای رژ دارین؟

محسن خندید و از روی صندلی برخواست، گوشی و سوئیچش را هم برداشت.

-ببخشید دیگه من باید رفع زحمت کنم، تا این موقع موندم که حساب و کتاب های حسابدار قبلی رو مرتب کنم، متاسفانه حق داشتین و واقعا به شرکت زیان رسونده، الان همه چیز مرتبه... شما هم زودتر برین، خوب نیست تو شرکت تنها باشین...

لیوان درون دستش مشت شد.

-چون زنم؟

romangram.com | @romangraam