#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_73


-نه قصد توهین نداشتم، من الان با اینکه مردم موقعیتم خیلی کمتر از شماست، منظورم ظاهرتونه که مناسب اینجا نیست، بازم عذر میخوام... شب بخیر!

این را گفت و رفت! رفتن که نه، علنا فرار کرد!

لیلی متعجب سرش را پایین گرفت و همین که متوجه سر بدون شال و تاپ زرد بند دارش شد وا رفت!.

اصلا همه به درک، او باید جلوی محسن آن هم روز اول کاری اش اینجور خودش را نشان می‌داد!

محکم با دست به پیشانی اش کوبید و یاخدایی گفت، برای همین بود که تمام مدت از نگاه کردن به او طفره می رفت!

لیلی برایش این چیزها مهم نبود، عادت کرده بود، ولی اینکه اولین روز کارش را با این ظاهر دیده بود واقعا وحشتناک بود!



***



سه ماه از حضور محسن در شرکتش می گذشت، سه ماهی که همه چيز مطابق میل لیلی پیش می‌رفت و جز همان شب اول هم، دیگر با او برخورد خاصی نداشت!



یکی از بزرگترین شرکت های رقیبش که سعید فراست بود و علاقه ی زیادی به لیلی داشت، آمده بود برای ثبت قرارداد!

لیلی خوب می دانست سعید فراست را چطور رام خودش کند، او برعکس خیلی های دیگر بنده پول نبود و عشوه می‌طلبید از لیلی!

برای همين روز ثبت قرارداد برای اینکه کارش راه بیفتد، یکی از مانتوهای جلو بازش را پوشید و آرایش جذابی روی صورتی نشاند...

صدای خنده های ریز و درشتش بیرون اتاق شنیده می‌شد، لیلی متنفر بود از این حس منفور لعنتی ولی مجبور بود برای اینکه عقب نماند دست به هر کاری بزند، حتی با هزینه کردن هر چیزی!

فراست که سرخوش از اتاقش خارج شد، گفت تا افشار برایش همان مخدر همیشگی اش را آماده کند، بیحال روی مبل راحتی درون اتاقش لم داد...

تقه ای که به در اتاق خورد، گفت داخل شود!

-بذار همین جا و برو، تا آخر وقت اداری هم نذار کسی بیاد داخل...

-نمی دونم من جزو کسی میشم یا نه، ولی افشار مجبور شد بره پایین یه بسته بگیره گفت من اینو براتون بیارم...

چون جن زده ها از روی مبل و همین که محسن را دید وا رفت!

ناخواسته دست بر یقه اش برد و دکمه اش را بست.

محسن خم شد و لیوان را جلویش گذاشت...

لیلی شرمنده بود از اینکه او را با آن وضع دیده!

دست روی لبش گذاشت و نگاهش به دنبال مانتوش چرخید و او را روی زمین جلوی محسن دید... کل آبرو و اعتبارش جلوی او به فنا رفته بود!


romangram.com | @romangraam