#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_71


محسن هم بی هیچ شرط و مشکلی قبول کرد و فردای آن روز در شرکت حاضر شد و به عادی ترین شکل ممکن قراردادش را امضا کرد و با راهنمایی افشار اتاقش را دید و با همکارانش آشنا شد!

لیلی فقط کمی، فقط کمی اعصابش به هم ریخته بود، دکمه را فشار داد و خواست تا افشار برایش آن جوشیده معرکه اش را درست کند.

افشار لیوان به دست با لبخند وارد اتاقش شد و لیوان را با سینی کوچک زیرش جلویش گذاشت.

-این حسابدار جدیده خیلی پسر خوبیه، بهترین انتخاب رو کردین...

دستانش بدنه ماگ را لمس کرد.

-می دونم...

-کلا خیلی آقاس، همه کارمندا ازش خوششون اومد با همین برخورد اول...

نفس عمیقی کشید و به افشار چشم دوخت.

-انگار تو بیشتر از بقیه ازش خوشت اومده؟

خندید.

-وای خانم... چه حرفیه آخه...

-محض اطلاعت بگم حلقه دستش بود، بهتره دیدت رو نسبت بهش عوض کنی...

سرخ و سفید شد از حرف رئیسش، تا خواست چیزی بگوید لیلی چیز دیگری به خاطرش آمد!

-الان بهتری دیگه؟ آنفولانزا گرفته بودی؟

-وای خانم چشمتون روز بد نبینه، پدرم در اومد، فقط دو روز افتاده بودم تو تختخواب، آنفولانزا نبود، سرماخوردگی بود... دیروز حالم افتضاح بودا، ولی امروز صبح خدایی انگار تمام جوشیده های کلمات یهو با هم معجزه کرد و حالمو خوب کرد... اصلا از این رو به او رو شدم...

-خب خداروشکر...

-امروز مامانم الویه درست کرده براتون، چون میدونه چقدر دوست دارین گفتم دوبلش کنه خونه هم ببرین...

خنده نشست روی لبش...



-هیچ کس توی این دنیا اندازه مادر تو منو شرمنده خودش نکرده...

-نه خانم چه حرفیه، ندیده میگه شما هم مثل دختر خودش هستین، خیلی دوستون داره...

دمنوشش را مزه کرد.

-بتونم جبران کنم...

-یه روز دعوتتون کنم میاین؟ خیلی دوست داره ببینتتون، اینکه یه دختر تنهایی از پس این شرکت به این بزرگی بر اومده خیلی روتون حساب میکنه، چجور بگم، افتخار میکنم شما رئیس منین؟!


romangram.com | @romangraam