#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_70
ناغافل نگاهش به انگشت دوم دست چپش کشیده شد، حلقه را در دستش داشت...
نفس عمیقی کشید، اینقدر جا خورده بود که نمی دانست از کجا باید شروع کند!
محسن پرونده سابقه اش را روی میزش گذاشت.
-جناب جاوید قراره شرکتش رو منتقل کنه ترکیه، منتها من برام میسر نیست که همراهیشون کنم، گفتن شما دنبال حسابدار میگردین و مصاحبه دارین... برای همین مزاحمتون شدم، اگه مناسب بودم که در خدمتم در غیر اینصورت رفع زحمت میکنم!
مصاحبه دیگر چه صیغه ای بود وقتی او را تماما از بر بود، ناچارا فقط چند سوال پرسید و مدارکش را چک کرد تا نشان دهد مصاحبه میکند...
تا خداحافظی کرد و از اتاقش خارج شد سریع شماره جاوید را گرفت.
-به چی شده لیلی خانم افتخار دادن؟
-این پسره رو تو فرستادی سراغم؟
تک خنده ای کرد از آنطرف خط برایش...
-دست گلم درد نکنه که بهترین نیرومو پاس دادم برات، پسره کارش بیسته، خدایی ماهه، مو لای درز حسابش نمیره... صد در صد تضمینی، منتها میخوام برم ترکیه، پیش زن و بچه ام... هر چی اصرار کردم قبول نکرد، حتی گفتم خونه و اقامتت با من زیر بار نرفت، خدایی اعجوبه است، حیفم اومد بعد چند سال ولش کنم برای همين گفتم بیاد سراغ تو اما شرط داره ها، اگه یه روزی برگشتم بازم خودم میخوامش... اینا اصن بیخیال اون نامه معرفی نامه ای که بهش دادم رو خوندی؟ چه خفن تعریف کردم ازش!...
هنوز هم همان بود، برعکس تمام آدمهای اطرافش!
معرفی نامه را نشانش نداده بود چرا که هیچ وقت از پارتی بازی خوشش نمی آمد!
گوشی را روی میز گذاشت و به پرونده اش خیره شد... خدا داشت امتحانش میکرد یا عذابش میداد!؟
ناغافل نگاهش سمت پسرک درون قاب کشیده شد، نفس عمیقی کشید و سرش را روی میز گذاشت!
***
سعی کرد چون خودش بیخیال گذشته باشد، حالا که او لیلی را در گذشته چال کرده بود چرا او این کار را نکند؟!
او در حال حاضر به یک حسابدار خوب و با تجربه نیاز داشت و الان مهم فقط همین بود... اصلا گذشته و تمام خاطراتش برود به درک، او که تا حالا حتما باید بچه داشته باشد و سرگرم زندگی خودش باشد چه دردی ایست خاطره بازی با گذشته جز اینکه بیشتر عذابش میداد و آن روزهای نحس را به خاطرش می آورد!
دو روز طول کشید تا تصمیمش را بگیرد و خواست تا از فردای آن روز سرکارش حاضر شود!
romangram.com | @romangraam