#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_69
-قدر داداشت رو بدون، خیلی ها حسرت چنین برادری رو میخورن ...
سینی را از روی میزش برداشت.
-معلومه که میدونم، بعد از مامان و بابام عزیزترین آدم زندگیمه...
افشار که رفت با آهی که کشید به ماگش خیره شد!
او هم عزیزترین داشت، اما عزیزترینش کنارش نبودند و مجبور بود با تنهایی هایش سر کند!
***
یک هفته را معطل پیدا کردن حسابدار جدید کرد، نجفی ثابت کرد به درد همین یک کار هم نمیخورد!
به چند نفر از رفقایش سپرده بود آدم به درد بخوری را به او معرفی کنند...
یک هفته تمام داشت مصاحبه میگرفت و بدتر از همه این بود افشار دو روز را مرخصی گرفته بود، آنفولانزا گرفته بود و خانه نشینش کرده بود برای همین کارهایش دو برابر شده بود!.
بیستمین نفر را که دید، دیگر اعصابی برایش نمانده بود، هیچ کدام آنکه او میخواست نبودند!
آخر ساعت اداری بود و دیگر امیدش ته کشیده بود، تقه ای به در اتاقش خورد و همینطور که با بی حوصلگی روی صندلی اش وا رفته بود اجازه ورود داد.
- سلام... خسته نباشید... من از شرکت جاوید مزاحم شدم، برای حسابدار...
لحن صدایش چه آشنا بود برایش!
سرش را که بلند کرد و او را جلوی در اتاقش دید خشکش زد!
خودش بود، با همان قیافه مردانه اش، اما کمی پخته تر از گذشته!
ناخواسته روی صندلی اش صاف شد.
نگاه خیره اش را نمی توانست از او بردارد! یعنی او را نشناخته؟ یا شاید هم یادش نیست؟
درست است در این چند سال تغییر کرده بود، دماغش را عمل کرده بود، گونه گذاشته بود و ابروهایش را هاشور زده بود و موهای بلوندنش به کل تغییرش داده بود، ولی باز هم یک ذره آشنایی در او نمی دید؟!
به صندلی جلوی میزش اشاره کرد.
-بفرمایین!
به سمتش قدم برداشت، همان سادگی چند سال قبلش را داشت، با این تفاوت که اینبار کت و شلوار پوشیده بود و چقدر که به او می آمد!
romangram.com | @romangraam