#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_65


-پس از فردا ناهارتون با من...

-نه دیگه، همین یه بار کافیه...

افشار وا رفته نگاهش کرد.

-منم بگم نه، از فردا دوبل میذاره واسم، چیکار کنم، دلتون میاد این غذاها حیف و میل بشه؟

لیلی نفسش را صدا دار بیرون داد و با دستمال گوشه لبش را تمیز کرد.

-بیار، ولی من در قبالش هزینه میدم...

افشار محکم به صورت خودش کوبید.

-وای نه خانم، بخدا مامانم منو میکشه، بابامم بفهمه دیگه هیچی... میخواین عاق والدین بشم؟

با لبخند نگاهش کرد.

-باشه پس از فردا هم سفره ات میشم...

افشار چشمانش از خوشحالی برق زد، فکرش را هم نمی‌کرد خانم مستور معروف اینقدر دوست داشتنی باشد برایش!





****





وارد خانه که شد برعکس روزهای قبل سریع به سراغ تلفن نرفت تا بگوید برایش غذا بیاورند، برای اولین بار شکمش با یک غذای سالم پر شده بود.

در یخچال را باز کرد و یکی از شیشه ها را بیرون آورد، روی کاناپه لم داد و شبکه ها را بالا و پایین می‌کرد.

چیز به درد بخوری نصیبش نشد، کنترل را روی میز انداخت و بطری را سرکشید، تلخ بود و گلویش را می‌سوزاند، اما او دیگر به تمام تلخی های دنیا عادت کرده بود!

هنوز کامل گیج و منگ نشده بود که زنگ خانه اش به صدا درآمد، بی‌توجه به ظاهرش به سمت در رفت، از چشمی بیرون را نگاه کرد پوفی کشید و در را به روی ستاره گشود.

ستاره یکی از مثلا دوستانش بود که هیچ دل خوشی از حضورش نداشت و منتظر یک بهانه درست و حسابی بود تا او را هم مثل بقیه ی دوستانش دور بیندازد.



ستاره با آن آرایش غلیظ و موهای شرابی و تیپ قرمز و سفیدش وارد خانه اش شد و در را پشت سرش بست.

دو جعبه پیتزا درون دستش بود و کیف همیشگی اش!


romangram.com | @romangraam