#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_64
نفس عمیقی کشید.
-خوشبحالت که داداش به این خوبی داری که اینجوری هواتو داره...
نیشش باز شد.
-خیلی ماهه، خدا برام نگهش داره...
این را گفت و با همان حال سرخوشش با اجازه ای گفت و از اتاق خارج شد.
از این اخلاقش خوشش میآمد، هیچ چیز را درون دلش نگه نمی داشت، علنا در چهره اش و زبانش مشخص بود.
لبخند کم رنگی روی لبش نشست، در این چند ماهی که او را استخدام کرده بود خوب خودش را نشان داده بود و از همه مهمتر مهربان بود چیزی که خیلی وقت بود در اطرافیانش ندیده بود!
کارش که با برگه ها تمام شد همه را درون پوشه گذاشت، به ساعت نگاه کرد، وقت ناهار بود و او از شب قبل چیزی نخورده بود، بی شک کارمند هایش برای ناهار رفته بودند اما او دل و دماغ بیرون رفتن نداشت، خودش بود و کارش... علنا داشت خودش را فدای کار میکرد تا اینقدر جلو برود که چشم همه را کور کند.
خواست سیگاری آتش بکشد که با تقه ای که به در خورد منصرف شد.
سیگار را درون پاکتش برگرداند و اجازه ورود داد.
باز هم منشی بود اینبار با یک ظرف در بسته در دستانش!
-چی شده افشار؟
دخترک پشت سرش را نگاه کرد و خیالش از بابت خالی بودن شرکت راحت شد در را به آرامی بست و به سمت رئیسش گام برداشت.
-راستش تو این دو سه ماه که اینجا استخدام شدم، دیدم هر روز همه برای ناهار میرن جز شما، اینو مامانم درست کرده، زیاده تاکید کرده حتما به رئیست هم بده چون دل ضعفه میگیره.
در ظرف را که باز کرد عطر برنج و قورمه سبزی در فضا پیچید، به کل از حرفی که میخواست بزند پشیمانش کرد.
سالها بود طعم غذای خانگی به دلش مانده بود!
افشار فکرش را هم نمیکرد رئیسش با آن همه جذبه قبول کند که هم غذایش بشود، یک هفته تمام غذا برایش میآورد و چون دل نمیکرد نصفه نیمه برش میگرداند، اینبار دیگر به اصرار مادرش و تهدیدهای عملی اش دل به دریا زده بود و خدارا شکر میکرد رئیسش برخلاف قیافه ی آنچنانی اش اینقدر خاکی و دوست داشتنی ایست!
لیلی در ظرف را به سمتش گرفت، واقعا چسبیده بود و مانده بود چطور برایش جبران کند!
-از طرف من خیلی از مادرت تشکر کن، بگو تو عمرم غذایی به این خوشمزگی نخورده بودم.
افشار با ذوق در را از او گرفت.
-این چه حرفیه، بفهمه خوشتون اومده خوشحال میشه، یک هفته اس هی من غذا می آوردم منتها روم نمیشد بهتون بگم... دیشب هم تهدید کرده ظرف نصفه ببرم تو خونه راهم نمیده!
چقدر این خانواده دوست داشتنی به نظرش آمد.
romangram.com | @romangraam