#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_61
آرایشگر که گفت داماد پشت در است بغضش را قورت داد و قفل گوشی را زد.
کاش نرسیده به سفره عقد در راه تصادف میکرد و میمرد!
***
پشت چراغ قرمز بود، برای لحظه ای گوشی اش را بیرون آورد و فهمید که لیلی پست گذاشته... آن هم بعد از این همه مدت!
در دل خدا خدا میکرد اتفاق بدی نیفتاده باشد، همین که پستش را دید خشکش زد!
"امشب شب عروسیمه!"
با پس زمینه سیاه!
قلبش ایستاد، با بوق ماشین های پشت سرش به خودش آمد و تا خواست حرکت کند بخاطر حواس پرتی اش محکم به ماشین جلویی اش زد که تازه حرکت کرده بود و همین باعث یک ترافیک سنگین و خرج اضافه روی دوش محسن شد!
اما کاش تنها دغدغه اش همین بود، پسرک با او دعوا میکرد و یقه اش را گرفته بود و فحش بارانش میکرد اما او تماما فکرش درگیر لیلی بود!
*
جلوی خانه اشان نگه داشت، ریسه ها را که دید دلش ریش ریش شد... دست بر مویش کشید و چنگی به آن زد.
گوشی اش را بیرون آورد، نتوانست! در مرامش نبود نامردی کردن آن هم شب عروسی!
به جعبه کادویی کوچکی که از ماهها قبل برایش خریده بود چشم دوخت، نفس عمیقی کشید، از ماشین پیاده شد.
***
بله را با بغض داده بود و تمام مدت نگاهش به صورت غرق اشک مادرش بود، عسل در دهانش کرده بود و مزه ی زهر میداد چرا؟
حلقه در دستش کرده بود و هنوز دلش کنار آن پسرک جا مانده بود!
romangram.com | @romangraam