#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_62
از میان مهمان ها، نگاهش روی نگاه سرد و یخ زده اش روی پسری ماند که به دنبال عروس می گشت، او را که صدر مجلس دید با خوشحالی به سمتش رفت، خم شد و بیتوجه به نگاه کنجکاو پویان چیزی را دم گوشش زمزمه کرد و جعبه ی کوچکی را درون دستش گذاشت!
قلبش انگار بار دیگر تپیدن را به خاطر آورد، جان گرفت، برخاست و در میان بهت و تعجب همه دامن لباسش را بالا گرفت و باسرعت از ساختمان بیرون زد!
بی توجه به نگاه های خیره به او، نفس نفس میزد که خودش را به در رساند، با همان لباس عروسش وارد کوچه شد و دور خودش چرخید...
نبود، رفته بود، روی زمین نشست و زار زد، کاری به موقعیتش نداشت، کاری به سر و وضعش نداشت، فقط دلش میخواست یکبار دیگر او را ببیند شده حتی برای یک خداحافظی!
پویان که زیر بغلش را گرفت تا بلندش کند، دستش را پس زد...
اشک هایش را خودش با کف دستش پاک کرد و مقابلش ایستاد!
مقابل دامادش، مردی که از امشب لفظ مردش را... همسرش را، یدک میکشید!
انگشتش را به نشانه تهدید به سمتش گرفت.
-یه کاری میکنم هم تو و هم اون پدر نامردم تقاص پس بدین...
پویان انگشتش را لمس کرد و پوزخندی روی لبش نشست، تمام سعی خودش را میکرد نشان ندهد چقدر از کاری که کرده بود عصبانی ایست...
-حواست هست اونی که باید تهدید کنه منم نه تو؟ الان هم بیا برگردیم داخل، هزار تا مهمون معطل من و تو هستن...
به منفور ترین حالت ممکن به خانه ی پدری اش نگاه کرد.
-نمی خوام برگردم، ماشینتو بیار بریم هر قبرستون که میخواستی منو ببری!
جا خورد!
-جواب این همه آدم به درک، جواب خانواده ها رو میخوای چی بدی؟
نگاهش کرد، مثل همیشه درنده و وحشی!
-مگه نمیخواستی اسم نحست بره تو شناسنامه ام؟ رفته دیگه... اگه این لحظه و این ساعت من برات مهمم نه کس دیگه ای برو اون لگن بی صاحابتو بردار بیار تا بریم...
این دخترک دیوانه بود!
پویان حالش را که دید بیخیال کل کل اضافی شد، حداقل امشب را نمی خواست برای جفتشان خراب کند!
به درک که همه برای جفتشان آمده بودند، مهم حال جفتشان بود دیگر!
چند سال بعد...
romangram.com | @romangraam