#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_59
-ممنون که اومدی...
در ماشین را باز کرد.
-ممنون که دعوت کردی...
لیلی روی صندلی نشست، در را که بست و ماشین را روشن کرد، محسن تقه ای به شیشه زد.
شیشه را پایین کشید.
-جان؟
جان گفتنش هم بوی بغض میداد...
-اسم بچه امو میذارم لیلی...
این را گفت و لبخند تلخی نثارش کرد و قدمی عقب برداشت و دستش را برایش تکان داد و رفت!
تا پشت به او کرد لیلی اشکش درآمد!
چرا این دیدارشان اینقدر لعنتی بود! چرا حس میکرد دیگر قرار نیست محسن را ببیند!
کاش میتوانست از ماشین پیاده شود و برود و از پشت محکم بغلش کند و بگوید که چقدر دلش برایش می رود! برای اویی که نامزد داشت!
از جلوی چشمانش که محو شد سرش را روی فرمان گذاشت و یک دل سیر گریه کرد... حالش از این زندگی نکبتارش به هم میخورد.
*
ماشین را در حیاط خانه پارک کرد و بی توجه به ماشین پویان وارد ساختمان شد.
علاوه بر خانواده خودش، خانواده پویان هم بودند، تنها به سلام سردی بسنده کرد و با همان حال خرابی که داشت از پله ها بالا رفت.
روی تخت نشست و کیفش را با عصبانیت به دیوار روبه رویش کوبید!
در اتاقش باز شد و پویان داخل شد.
-کم محلی به من میکنی به درک، حواسته با کم محلی به خانواده ام خودتو کوچیک میکنی؟
چشم بست تا قيافه ی نحسش را نبیند.
در را بست و وارد اتاق شد، نگاهش به کیف افتاده روی زمین و وسایل بیرون ریخته از آن افتاد.
به سمت لیلی رفت.
romangram.com | @romangraam