#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_58
زن با شرمندگی عذر خواهی کرد، پایش درد گرفته بود اما نمیخواست به خاطر این موضوع روزش را با محسن خراب کند.
محسن کنارش نشست.
-خوبی؟ چیزیت نشده؟
خنده ای زورکی تحویلش داد، کاش تنها دردش همین بود!
موهای بیرون آمده از شالش را به داخل فرستاد که نگاه محسن برای لحظه ای به کبودی کوچک روی گردن لیلی افتاد،
اگر بگوییم قلبش از تپش ایستاد دروغ نیست...
لیلی با سکوتی که بینشان حکمفرما شده بود سرش را بلند کرد و نگاه خیره محسن را روی خودش دید...
با بغض سریع شالش را دور گردنش محکم کرد و دست به زمین گرفت و برخاست.
نه او حرفی میزد و نه محسن!
و چه قدر این سکوت کشنده و عذاب آور بود برای هر دو نفرشان!
لیلی مقابل ماشینش ایستاد.
سوئیچ را در دستش فشرد، دوست داشت با ماشین محسن برود ولی حالش خوب نبود... از خودش بدش آمده بود که اجازه داده بود پویان هر بلایی میخواهد سرش بیاورد.
-مبارک باشه...
با قلبی از تپش افتاده و روحی از تن رفته به محسن نگاه کرد!
محسن به ماشین 206 اشاره کرد.
زهر خندی زد، کادوی پدر عزیز از از جانش بود!
-ممنون...
همین را فقط توانست بگوید!
-مواظب خودت باش...
بغض داشت خفه اش میکرد!
چرا حس میکرد حرف های محسن دو پهلو است!
دزدگیر ماشین را زد...
نمی توانست بیشتر از آن بماند، داشت خفه میشد و نمیخواست جلویش اشک بریزد.
romangram.com | @romangraam