#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_57


به گردنش اشاره کرد.

-زیاد نبستی؟ اذیت میشی ها!

سرخ و سفید شد لیلی!

-مدل جدیده... دخترا عجیب و غریبن دیگه...

محسن به دختر عجیب و غریب جلوی رویش خیره شد.

-میگم یه چیزی بپرسم راستشو میگی؟

-من دروغ میگم؟

لیلی خندید.

حالش خوب بود... خیلی خوب!

-میگم بعد بچه دار شدی، میشه اسمشو بذاری لیلی؟ در عوض اسم پسرت رو بذار زنت انتخاب کنه!

محسن قاشق‌ را درون بشقابش گذاشت.

-چرا بذارم لیلی؟

لیلی مکثی کرد و سرش را بالا گرفت و به چشمانش خيره شد.

-خب چیه اینجوری نگام میکنی، اصلا مگه لیلی اسم بدیه؟

محسن بی مقدمه پرسید.

-تو چی؟ اسم پسرتو میذاری محسن؟

قاشق در دستانش خشک شد و بغض در گلویش چنگ شد!

درمانده از جواب دادنش، به یکباره گوشی اش زنگ خورد.



"پویان بود."

با اخم رد تماس زد.

محسن اسمش را دید و متوجه اخم صورتش شد، به روی خودش نیاورد و دیگر در مورد سوالی که پرسیده بود چیزی نپرسید.

اولین بار بود جو بین‌شان معذب کننده بود و هر دو از یک چیز مشترک می ترسیدند!

لیلی غذا را که حساب کرد گام به گام با محسن از رستوران خارج شد، از پله ها که پایین می آمد زنی با عجله از کنارش گذشت و ناخواسته به پهلویش خورد و تا خواست لیلی به خودش بیاید دو پله ی آخر را افتاد!


romangram.com | @romangraam