#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_56
***
دقیقا دو روز طول کشید تا لیلی به خودش جرئت دهد و زنگ بزند و برای آن ناهاری که وعده داده بود دعوتش کند.
محسن با دودلی قبول کرد.
وارد رستوران که شد لیلی کنار میزی که رزرو کرده بود دستانش را بلند کرد و خواست تا به سمتش برود، محسن لبخند زورکی به لبش کاشت و به سمتش قدم برداشت.
تا محسن مقابلش نشست، لیلی با ذوق نگاهش کرد، دلش از تمام عالم و آدم پر بود ولی او را که می دید انگار معجزه میشد و جان میگرفت.
غذایشان را که سفارش دادند لیلی بی مقدمه جعبه کادویی را از کیفش بیرون آورد و مقابلش گذاشت.
محسن متعجب به او نگاه کرد.
-چیه؟
-بگی نه و نمی خوام و فلان نداریم، اینو جای اون همه زحمتی که هم برای کنکورم کشیدی و آموزش رانندگی که بهم دادی در نظر بگیر، اینم بگم مارک گرون برنداشتم که بخوای نه بیاری، یه چیزی برداشتم که خودتم بتونی بخری...
محسن کنجکاو در جعبه را باز کرد، یک ساعت مچی مردانه بود!
نفس عمیقی کشید...
-اینجوری نگاش نکن به خدا گرون نخریدم... بنداز دستت ببینم بهت میاد!
نگاهش کرد.
-من چیزی برات نخریدم...
لیلی به ساعت بند چرم خودش اشاره کرد.
-نظرت در مورد این چیه؟ عوضش کنیم؟
محسن ساعت دور مچش را نگاه کرد، واقعا در برابر این ساعت هیچ بود!
لیلی دستش را سمتش دراز کرد.
-بده دیگه!
نفس عمیقی کشید و ساعت را از دور مچش باز کرد و کف دست لیلی گذاشت، لیلی ذوق زده ساعت را دور مچش خودش تنظیم کرد، برایش بزرگ بود آن را در آخرین سوراخ بند قفل زد و با ذوق به مچ دستش خیره شد.
-به من بیشتر از تو میاد دلت ریش ریش!
لبخند کم جانی تحویلش داد و آن زمان که غذا را برایشان سر میز گذاشتند، محسن ساعت اهدایی او را دور مچش بست.
-من کلا انتخابم برای همه چیز تکه...
لیلی با چشمکی این را گفتو با ذوق از ساعتی که نصیبش شده بود مشغول خوردن غذایش شد، محسن اما برای لحظه ای نگاهش به شال پیچیده شده دور گردنش افتاد.
romangram.com | @romangraam