#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_55


دست به پیشانی‌اش کشید، از ماشین پیاده شد بی آنکه گوشی اش را بردارد!

از آن گوشی هراس داشت، از دیدن دوباره آن عکس لعنتی...



*



مربای آلبالو را جلوی مادرش گذاشت، هنوز زنگ پریدگی دیشبش را داشت و رنجور به نظر می رسید، اگر اصرار لیلی و لقمه هایش نبود همان چند لقمه را هم نمی خورد، حیف که دلش تاب نمی‌آورد... مگرنه زنگ میزد به پدر نانجیبش و بخاطر بیخیالی اش که مثلا چه موقع رفتن به سفر کاری است ده تا لیچارد بارش می‌کرد.

مادرش که از سر میز برخاست تا به بهانه استراحت به اتاقش پناه ببرد تازه نگاهش به پویانی بود که با اشتها مشغول خوردن صبحانه بود.

-از قحطی برگشتي؟ خونه خودتون چیزی گیرت نمیاد نه؟

نگاهش کرد، حتی چشمانش هم مشکوک به نظر می‌رسید!

بیخیال شانه ای بالا انداخت و با چاقو شکلات صبحانه اش را روی نان تستش کشید و همینطور که به نان گازی زد صفحه ی گوشی اش را لمس کرد، با وصل شدن اینترنت گوشی اش به یکباره سیل پیام های تبریک به اینستایش هوار شد!

متعجب وارد صفحه اش شد و همین که عکس دوتایی خودش و پویان را آنطور در آغوش هم و وضع نامناسب‌ پوششی که داشت دید به یکباره لقمه در گلویش پرید و به سرفه افتاد!

اصلا نفهمید چطور آن عکس لعنتی را پاک کند، لایک و کامنت هاب زیادش مشخص می‌کرد که خیلی‌ها این لعنتی را با عنوان نامزدش دیده اند و تنها آرزوی ممکنش در این لحظه این بود خدا کند محسن جزو این خیلی ها نباشد!



تا خواست به سمت پویان یورش ببرد، پویان گوشی خودش را بالا گرفت و پیجش را نشانش داد.

-مال خودتو پاک کردی، ولی مال منو که نمی تونی؟

با عصبانیت تمام شکر پاش را محکم به سمتش پرت کرد که به تخت سینه اش خورد!

-آشغال ترین آدمی هستی که تو کل زندگیم دیدم، با این کارهای مزخرفت فقط باعث میشی روز به روز بیشتر ازت متنفر بشم...

بقيه نان تستش را هم به سمتش پرت کرد و با همان اعصاب و حال خرابش با سرعت از پله ها بالا رفت و در اتاقش را محکم بست!

روی زمین سرخورد و به صفحه گوشی اش خیره شد.

-خدایا قول میدم دختر خوبی باشم... قول میدم دیگه گناه نکنم فقط محسن این پست رو ندیده باشه خواهش میکنم...

او التماس می‌کرد و محسن در تمام ساعات کاری اش گیج میزد و حال درستی نداشت.

اینقدر که وقتی کارش تمام شد از شدت گیجی سپرش به تک لبه آموزشکده کوبید!

گوشی را نگاه نکرده درون داشبورد انداخته بود، هیچ وقت فکرش را هم نمی‌کرد یک گوشی تا این حد او را بترساند!




romangram.com | @romangraam