#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_54
به سمت اتاق خودش رفت، مانتو و شالش را روی دستش انداخت و در را گشود، پویان را دید که روی تختش نشسته!
در را آرام بست.
-فکر نمیکنی دیگه وقتشه بری خونه خودت؟
دکمه پیراهنش را باز کرد.
-انتظاری داری ساعت سه نصفه شب پاشم برم خونه خودم؟
مانتو و شالش را روی دسته صندلی اش گذاشت.
-خیلی مشتاقی به اینجا موندن، برو تو اتاق مهمون!
پیراهنش را بیرون آورد و بیخیال او روی تخت دراز کشید.
-نامزد کردم که چی بشه؟ انتظار نداری که برم تو بغل بابات بخوابم؟
اینقدر خسته بود که حوصله ی کل کل کردن اضافی را با او نداشت، موهایش را باز کرد و پشت به او روی تخت دراز کشید.
-فقط دست به من نزن که آبرو برات نمیذارم... به حدی خسته ام که سگ جلوم زانو میزنه...
سکوتش را رضایت برداشت کرد و چشمانش را بست.
*
هنوز ماشینش را در آموزشکده پارک نکرده بود که لرزش گوشی اش را حس کرد.
اعلام اینستا بود برای زمانی که لیلی پست جدید می گذاشت، او را دنبال کرده بود و لیلی چقدر آن موقع ذوق زده شده بود.
با لبخند وارد پیجش شد اما همین که نگاهش به عکس پست شده افتاد خشکش زد!
گوشی از دستش رها شد و کف ماشین افتاد!
چشم بست تا نبیند!
چشم بست تا باور نکند چنین بلایی سرش آمده!
اما آن عکس دو تایی در رختخواب و آن پسری که لیلی غرق خواب را در آغوش کشیده بود و عکس گرفته بود...
romangram.com | @romangraam