#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_53
این بشر دست بردار نبود انگار! اما حالا وقت کل کل کردن را نداشت!
به سوئیچ درون دستش نگاهی انداخت.
-ماشینت کجا پارکه؟
متعجب نگاهش کرد، به بی ربط ترین سوال ممکنش!
-توی حیاط، برای چی؟
-برو روشن کن، مامان رو ببریم دکتر حالش بده... فقط اینکه سوناتا رو آوردی دیگه؟ اون دو دره به کارم نمیاد!
-آره، اونو دادم داداش کوچیکه میخواست بره دور دور...
بعد کنجکاو به داخل اتاق نگاهی انداخت.
-مامان چیزیش شده؟ میخوای کمک کنم؟
نگاه خسته و عصبی اش را از پویان گرفت.
-تو برو پایین ماشین رو روشن کن ما هم میایم...
پویان باشه ای تحویلش داد و رفت، اولین بار بود مثل آدمیزاد با او برخورد کرده بود، اولین با از بود از او خواهشی کرده بود، پس نمیخواست گند بزند!
*
تا آماده شدن جواب آزمایش ها، روی صندلی راهروی بیمارستان نشسته بودند، خوابش میآمد، آنقدر که آخر نتوانست طاقت بیاورد و همانطور که کنار پویان نشسته بود سرش روی بازوی او افتاد!
پویان نگاه از انتهای راهرور گرفت و مات او شد، آرام سرش را روی پایش گذاشت و اجازه داد همانطور استراحت کند.
صورتش را آرام لمس کرد، کاش کمی مهربانتر بود با او تا مجبور نمیشد با زور مجبورش کند که دلبسته اش شود!
جواب آزمایش ها که آماده شد، لیلی با شنیدن صدای دکتر هول زده از روی پای پویان سرش را برداشت، با همان گیج و منگی به سراغش رفت...
لبخند دکتر دیگر چه می گفت این وسط!
**
به خانه که برگشتند،ژیلا به محض رسیدن سرش به بالشت خوابش برده بود، آرام گونه اش را بوسید و پلاستیک دارو و آمپول های تقویتی را روی عسلی اش گذاشت، روتختی را رویش کشید، لامپ اتاق را خاموش کرد و بیرون آمد.
romangram.com | @romangraam