#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_51
از روی تخت برخاست.
به سمت در رفت.
-زنگ زدم به پدرت گفتم حالت خوب نیست، نمیریم.. استراحت کن، شب میریم...
اصلا محل سگ هم به او نداد!
دستش را مشت کرد و با حرص کلید را فشرد و لامپ اتاق را خاموش کرد و از اتاقش خارج شد.
در که بسته شد، قطره ی اشک از روی گونه اش سرخورد!
پدرش می دانست حالش بد است و نکرده بود لااقل یک تماس بگیرد!
چقدر برای این دنیا زیادی بود دیگر!
می دانست مادرش از ترس پدرش اجازه آب خوردن را هم ندارد که بخواهد با او تماس بگیرد، کاش کسی را داشت که او را محکم در آغوشش بگیرد و بتواند یک دل سیر زار بزند!
***
کمی دورتر از خانه اشان ماشین را نگه داشته بود، ماشین آن پسرک جلوی در پارک بود و تمام مدت به آن زل زده بود!
شب شده بود و هوا تاریک، بلاخره در خانه باز شد و لیلی با آن پسرک از خانه خارج شد.
در را او برایش گشود.
کاری که او هیچ وقت جرأتس را نداشت!
سوار شدند و رفتند!
نفس عمیقی کشید، از بعد از آزمون کنکور، همانجا ایستاده بود و دقیقه به دقیقه و ثانیه به ثانیه برایش کشنده بود!
چشمانش را بست، فرمان را در دستش فشرد و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد.
فقط خدا کمکش کند.
*
romangram.com | @romangraam