#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی
#دوست_دارم_ولی_با_ترس_و_پنهانی_پارت_50

بند کیف را از دستش گرفت، حتی نمی‌خواست لمسش کند!

روی تخت نشست، گوشی اش را بیرون آورد، نه زنگ زده بود نه پیام داده بود!

نفس عمیقی کشید و بی توجه به پویان وارد صفحه چتش شد...

-ببخشید بد قول شدم، یه کاری برام پیش اومد بعد قول میدم جبران کنم و بی معطلی پیام را برایش فرستاد.



پویان کنجکاو به اسم بالای صفحه چشم دوخت.



«رفیق!»

ابرویی بالا داد، ندیده بود لیلی با کسی دمخور شود!

پیام که ارسال شد، لیلی همانجا روی تخت وا رفت و نفس عمیقی کشید.

-بهتری؟

به جای جواب دادن به پویا، لرزش گوشی اش باعث شد گوشی را مقابل صورتش بگیرد، پیام داده بود.

-بیخیال، منم کار برام پیش اومد، باشه یه وقت مناسب تر...

چقدر این بشر گل بود آخر!

گوشی را روی سینه اش گذاشت و نفس عمیقی کشید، حواسش نبود همه این حالات را جلوی پویان دارد به نمایش می گذارد، پویانی که بالاخره مرد بود و می‌توانست چیزهایی از همجنس خودش را حس کند!



-احیانا رفیقت یه پسره؟

نگاهش نکرد، صفحه گوشی را قفل کرد و ملافه را روی خودش کشید.

-برو بیرون، لامپ هم خاموش کن!

کنارش نشست و رویش خم شد.

-سوال پرسیدم؟!

-آره پسره! رابطه هم باهاش ندارم، دقیقا منظورم اون رابطه ای هست که تو با تموم رفیق های دخترت داریه!

از صراحت کلامش جا خورد، انتظار نداشت راستش را بگوید!



دندان قروچه کرد، حتما مهم بوده برایش که بی توجه به حال بدش تا به هوش آمده خواست به او پیام بدهد، با خودش عهد کرد تا عقدش کرد اولین کاری که می‌کند این پسرک را از زندگی اش محو می‌کند.

romangram.com | @romangraam